روزی و چه روز عالم افروز از نظامی گنجوی خمسه 35

نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

روزی و چه روز عالم افروز

1 روزی و چه روز عالم افروز روشن همه چشمی از چنان روز

2 صبحش ز بهشت بردمیده بادش نفس مسیح دیده

3 آن بخت که کار ازو شود راست آن روز به دست راست برخاست

4 دولت ز عتاب سیر گشته بخت آمده گرچه دیر گشته

5 مجنون مشقت آزموده دل کاشته و جگر دروده

6 آن روز نشسته بود بر کوه گردش دد و دام گشته انبوه

7 از پره دشت سوی آن سنگ گردی برخاست توتیا رنگ

8 وز برقع آن چنان غباری رخساره نموده شهسواری

9 شخصی و چه شخص پاره نور پیش آمد و شد پیاده از دور

10 مجنون چو شناخت کو حریفست وز گوهر مردمی شریفست

11 بر موکب آن سباع زد دست تا جمله شدند بر زمین پست

12 آمد بر آن سوار تازی بگشاد زبان به دلنوازی

13 کی نجم یمانی این چه سیرست من کی و تو کی بگو که خیرست

14 سیمای تو گرچه دلنواز است اندیشه وحشیان دراز است

15 ترسم ز رسن که مار دیده‌ام چه مار که اژدها گزیده‌ام

16 زاین پیشترم گزافکاری در سینه چنان نشاند خاری

17 کز ناوک آهنین آن خار روید ز دلم هنوز مسمار

18 گر تو هم از آن متاع داری به گر نکنی سخن گزاری

19 مرد سفری ز لطف رایش چون سایه فتاد زیر پایش

20 گفت ای شرف بلند نامان بر پای ددان کشیده دامان

21 آهو به دل تو مهر داده بر خط تو شیر سر نهاده

22 صاحب خبرم ز هر طریقی یعنی به رفیقی از رفیقی

23 دارم سخنی نهفته با تو زانگونه که کس نگفته با تو

24 گر رخصت گفتنست گویم ورنی سوی راه خویش پویم

25 عاشق چو شنید امیدواری گفتا که بیار تا چه داری

26 پیغام گزار داد پیغام کای طالع توسنت شده رام

27 دی بر گذر فلان وطنگاه دیدم صنمی نشسته چون ماه

28 ماهی و چه ماه کافتابی بر ماه وی از قصب نقابی

29 سروی نه چو سرو باغ بی بر باغی نه چو باغ خلد بی در

30 شیرین سخنی که چون سخن گفت بر لفظ چو آبش آب می‌خفت

31 آهو چشمی که چشم آهوش می‌داد به شیر خواب خرگوش

32 زلف سیهش به شکل جیمی قدش چو الف دهن چو میمی

33 یعنی که چو با حروف جامم شد جام جهان نمای نامم

34 چشمش چو دو نرگس پر از خواب رسته به کنار چشمه آب

35 ابروی به طاق او بهم جفت جفت آمده و به طاق می‌گفت

36 جادو منشی به دل ربودن ریحان نفسی به عطر سودن

37 القصه چه گویم آن چنان چست کز دیده برآمد از نفس رست

38 اما قدری ز مهربانی پذرفته نشان ناتوانی

39 تیرش صفت کمان گرفته جزعش ز گهر نشان گرفته

40 نی گشته قضیب خیزرانیش خیری شده رنگ ارغوانیش

41 خیریش نه زرد بلکه زر بود نی بود ولیک نیشکر بود

42 در دوست به جان امید بسته با شوی ز بیم جان نشسته

43 بر گل ز مژه گلاب می‌ریخت مهتاب بر آفتاب می‌بیخت

44 از بس که نمود نوحه‌سازی بخشود دلم بران نیازی

45 گفتم چه کسی و گریت از چیست نالیدن زارت از پی کیست

46 بگشاد شکر به زهر خنده کی بر جگرم نمک فکنده

47 لیلی بودم ولیکن اکنون مجنون‌ترم از هزار مجنون

48 زان شیفته سیه ستاره من شیفته‌تر هزار باره

49 او گرچه نشانه گاه درد است آخر نه چو من زنست مرد است

50 در شیوه عشق هست چالاک کز هیچ کسی نیایدش باک

51 چون من به شکنجه در نکاهد آنجا قدمش رود که خواهد

52 مسکین من بیکسم که یک دم با کس نزنم دمی در این غم

53 ترسم که ز بی خودی و خامی بیگانه شوم ز نیکنامی

54 زهری به دهن گرفته نوشم دوزخ به گیاه خشک پوشم

55 از یک طرفم غم غریبان وز سوی دگر غم رقیبان

56 من زین دو علاقه قوی دست در کش مکش اوفتاده پیوست

57 نه دل که به شوی بر ستیزم نه زهره که از پدر گریزم

58 گه عشق دلم دهد که برخیز زین زاغ و زغن چو کبک بگریز

59 گه گوید نام و ننگ بنشین کز کبک قوی تراست شاهین

60 زن گرچه بود مبارز افکن آخر چو زنست هم بود زن

61 زن گیر که خود به خون دلیر است زن باشد زن اگرچه شیر است

62 زین غم چو نمی‌توان بریدن تن در دادم به غم کشیدن

63 لیکن جگرم به زیر خونست کان یار که بی من است چونست

64 بی من ورق که می‌شمارد ایام چگونه می‌گذارد

65 صاحب سفر کدام راهست سفره‌اش به کدام خانقاهست

66 هم صحبتی که می‌گزیند یارش که وبا که می‌نشیند

67 گر هستی از آن مسافر آگاه ما را خبری بده در این راه

68 چون من ز وی این سخن شنیدم خاموش بدن روا ندیدم

69 آن نقش که بودم از تو معلوم بر دل زدمش چو مهر بر موم

70 کان شیفته ز خود رمیده هست از همه دوستان بریده

71 باد است ز عشق تو به دستش گور است و گوزن هم نشستش

72 عشق تو شکسته بودش از درد مرگ پدرش شکسته‌تر کرد

73 بیند همه روز خار بر خار زینگونه فتاده کار در کار

74 گه قصه محنت تو خواند وز دیده هزار سیل راند

75 گه مرثیت پدر کند ساز وز سنگ سیه برآرد آواز

76 وانگه ز قصاید حلالت کاموخته‌ام ز حسب حالت

77 خواندم دو سه بیت پیش آن ماه زانسان که برآمد از دلش آه

78 لرزید به جای و سر فرو برد دور از تو چنانکه گفتم او مرد

79 بعد از نفسی که سر برآورد آهی دگر از جگر برآورد

80 بگریست به های های و فریاد کرد از پدرت به نوحه در یاد

81 وز بی کسی تو در چنین درد می‌گفت و بران دریغ می‌خورد

82 چون کرد بسی خروش و زاری بنمود به عهدم استواری

83 کای پاک دل حلال زاده بردار که هستم اوفتاده

84 روزی که از این قرارگاهت تدبیر بود به عزم راهت

85 بر خرگه من گذر کن از راه وز دور به من نمود خرگاه

86 تا نامه‌ای از حساب کارم ترتیب کنم به تو سپارم

87 یاریت رساد تا نهانی این نامه به یار من رسانی

88 این گفت و ازان حظیره برخاست من نیز شدم به راه خود راست

89 دیروز بدان نشان که فرمود رفتم به در وثاق او زود

90 دیدمش کبود کرده جامه پوشیده به من سپرد نامه

91 بر نامه نهاده مهر انده یعنی کرم‌الکتاب ختمه

92 وان نامه چنان که بود بگشاد بوسید و سبک به دست او داد

93 مجنون چو سخای نامه را دید جز نامه هر آنچه بود بدرید

94 بر پای نهاد سر چو پرگار برگشت به گرد خویش صدبار

95 افتاد چنانکه اوفتد مست او رفته ز دست و نامه در دست

96 آمد چو به هوش خویشتن باز داد از دل خود شکیب را ساز

97 چون باز گشاد نامه را بند بود اول نامه کرده پیوند

98 این نامه به نام پادشاهی جان زنده کنی خرد پناهی

99 داناتر جمله کاردانان دانای زبان بی‌زبانان

100 قسام سپیدی و سیاهی روزی ده جمله مرغ و ماهی

101 روشن کن آسمان به انجم پیرایه ده زمین به مردم

102 فرد ازلی به ذوالجلالی حی ابدی به لایزالی

103 جان داد و به جانور جهان داد زین بیش خزینه چون توان داد

104 آراست به نور عقل جانرا وافروخت به هر دو این جهان را

105 زین گونه بسی گهر فشانده وانگاه حدیث عشق رانده

106 کاین نامه که هست چون پرندی از غم زده‌ای به دردمندی

107 یعنی زمن حصار بسته نزدیک تو ای قفس شکسته

108 ای یار قدیم عهد چونی وای مهدی هفت مهد چونی

109 ای خازن گنج آشنائی عشق از تو گرفته روشنائی

110 ای خون تو داده کوه را رنگ ساکن شده چون عقیق در سنگ

111 ای چشمه خضر در سیاهی پروانه شمع صبحگاهی

112 ای از تو فتاده در جهان شور گوری دو سه کرده مونس گور

113 ای زخمگه ملامت من هم قافله قیامت من

114 ای رحم نکرده بر تن خویش وآتش زده بر به خرمن خویش

115 ای دل به وفای من نهاده در معرض گفتگو فتاده

116 من دل به وفای تو سپرده تو سر ز وفای من نبرده

117 چونی و چگونه‌ای چه سازی من با تو تو با که عشق بازی

118 چون بخت تو در فراقم از تو جفت توام ارچه طاقم از تو

119 وان جفته نهاده گرچه جفت است سر با سر من شبی نخفته است

120 من سوده ولی درم نسوده است الماس کسش نیازموده است

121 گنج گهرم که در به مهر است چون غنچه باغ سر به مهر است

122 شوی ارچه شکوه شوی دارد بی روی توام چو روی دارد

123 در سیر نشان سوسنی هست ریحان نشود ولیک در دست

124 چون زردخیار کنج گردد هم کالبد ترنج گردد

125 ترشی کند از ترنج خوئی اما نکند ترنج بوئی

126 می‌خواستمی کزین جهانم باشد چو توئی هم آشیانم

127 چون با تو به هم نمی‌توان زیست زینسان که منم گناه من چیست

128 آن دل که رضای تو نجوید به گر به قضای بد بموید

129 موئی ز تو پیش من جهانیست خاری زره تو گلستانیست

130 خضرا دمنی و خضر دامن در ساز چو آب خضر با من

131 من ماه و تو آفتابی از نور چشمی به تو می‌گشایم از دور

132 عذر قدمم به باز ماندن دانی که خطاست بر تو خواندن

133 مرگ پدر تو چون شنیدم بر مرده تن کفن دریدم

134 کردم به تپانچه روی را خرد پنداشتم آن پدر مرا مرد

135 در دیده چو گل کشیده‌ام میل جامه زده چون بنفشه در نیل

136 با تو ز موافقی و یاری کردم همه شرط سوکواری

137 جز آمدنی که نامد از دست هر شرط که باید آن همه هست

138 گر زینکه تن از تو هست مهجور جانم ز تو نیست یک زمان دور

139 از رنج دل تو هستم آگاه هم چاره شکیب شد در این راه

140 روزی دو در این رحیل خانه می‌باید ساخت با زمانه

141 عاقل به اگر نظر ببندد زان گریه که دشمنی بخندد

142 دانا به اگر نیاورد یاد زان غم که مخالفی شود شاد

143 دهقان منگر که دانه ریزد آن بین که ز دانه دانه خیزد

144 آن نخل که دارد این زمان خار فردا رطب ترآورد بار

145 وآن غنچه که در خسک نهفته است پیغام ده گل شکفته است

146 دلتنگ مباش اگر کست نیست من کس نیم آخر؟ این بست نیست؟

147 فریاد ز بی کسی نه رایست کاخر کس بی کسان خدایست

148 از بی‌پدری مسوز چون برق چون ابر مشو به گریه در غرق

149 گر رفت پدر پسر بماناد کان گو بشکن گهر بماناد

150 مجنون چو بخواند نامه دوست افتاد برون چو غنچه از پوست

151 جز یاربش از دهن نیامد یک لحظه به خویشتن نیامد

152 چون شد به قرار خود تنومند بشمرد به گریه ساعتی چند

153 وان قاصد را بداشت بر جای گه دستش بوسه داد و گه پای

154 گفتا که نه کاغذ و نه خامه چون راست کنم جواب نامه

155 قاصد ز میان گشاد درجی چابک شده چون وکیل خرجی

156 واسباب دبیریی که باید بسپرد بدو چنانکه شاید

157 مجنون قلم رونده برداشت نقشی به هزار نکته بنگاشت

158 دیرینه غمی که در دلش بود در مرسله سخن برآمود

159 چون نامه تمام کرد سربست بفکند به پیش قاصد از دست

160 قاصد ستد و دوید چون باد زان گونه که برد نامه را داد

161 لیلی چو به نامه در نظر کرد اشگش بدوید و نامه تر کرد

عکس نوشته
کامنت
comment