-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 جام ز می دو قله کن خاص برای صبحدم فرق مکن دو قبله دان جام و صفای صبحدم
2 بر تن چنگ بند رگ وز رگ خم گشای خون کآتش و مشک زد به هم نافهگشای صبحدم
3 جام چو دور آسمان درده و زمین فشان جرعه چنان که برچکد خون به قفای صبحدم
4 چرخ قرابهٔ تهی است پارهٔ خاک در میان پری آن قرابه ده جرعه برای صبحدم
5 حلق و لب قنینه بین سرفهکنان و خنده زن خنده بهار عیش دان، سرفه نوای صبحدم
6 ساقی اگر نه سیب تر بر سر آتش افکند این همه بوی چون دهد می به هوای صبحدم
7 صورت جام و باده بین معجز دست ساقیان ماه نو و شفق نگر نور فزای صبحدم
8 باده به گوش ماهیی بیش مده که در جهان هیچ نهنگ بحرکش نیست سزای صبحدم
9 صبح شد از وداع شب با دم سرد و خون دل جامه دران گرفت کوه، اینت وفای صبحدم
10 شمع که در عنان شب زردهٔ بش سیاه بود از لگد براق جم، مرد بقای صبحدم
11 موکب صبح را فلک دید رکابدار شه داد حلی اختران نعل بهای صبحدم
12 شاه معظم اخستان شهر گشای راستین داد ده ظفر ستان، ملک خدای راستین
13 رطل کشان صبح را نزل و نوای تازه بین زخمه زنان بزم را ساز و نوای تازه بین
14 رنگ بشد ز مشک شب بوی نماند لاجرم باد برآبگون صدف غالیهسای تازه بین
15 بید بسوز و باده کن راوق و لعل باده را چون دم مشک و عود تر عطر فزای تازه بین
16 سوخته بید و بادهبین رومی و هندویی بهم عشرت زنگیانه را برگ و نوای تازه بین
17 نافهٔ چین کلید زد صبح و کلید عیش را بر در عدهدار خم قفل گشای تازه بین
18 ترک سلاح پوش را زلف چو برهم اوفتد عقل صلاح کوش را مست هوای تازه بین
19 شاهد روز کز هوا غالیهگون غلاله شد شاهد توست جام می زو تو هوای تازه بین
20 نیست جهان تنگ را جای طرب که دم زنی ز آن سوی خیمهٔ فلک خم زن و جای تازه بین
21 زیر پل فلک مجوی آب وفا ز جوی کس بگذر از این پل کهن آب وفای تازه بین
22 لهجهٔ راوی مرا منطق طیر در زبان بر در شاه جم نگین، تحفه دعای تازه بین
23 قلعهٔ گلستان شه قلهٔ بوقبیس دان حصن شما خیش حرم کعبه سرای تازه بین
24 رستم کیقباد فر حیدر مصطفی ظفر همره رخش و دل دلش فتح و غزای راستین
25 بر ره قول کاسهگر نوای نو زند بر سر خوانچهٔ طرب مرغ صلای نو زند
26 مرغ قنینه چون زبان در دهن قدح کند جان قدح به صد زبان لاف صفای نو زند
27 طاس چو بحر بصره بین جزر و مدش به جرعهای ساحل خاک را ز در موج عطای نو زند
28 بزم چو هشت باغ بین باده چهار جوی دان خاصه که ساز عاشقان حور لقای نو زند
29 سنگ به لشکر افکند منهی عقل و آخرش قاضی لشکر مغان حد جفای نو زند
30 و آن می عقل دزد هم نقب زند سرای غم لاجرمش صفیر خوش چنگ سرای نو زند
31 چنگ بریشمین سلب کرده پلاس دامنش چون تن زاهدان کز او بوی ریای نو زند
32 نای چو زاغ کنده پر نغز نوا چو بلبلان زاغ که بلبلی کند طرفه نوای نو زند
33 دست رباب را مجس تیز و ضعیف و هر نفس نبضشناس بر رگش نیش عنای نو زند
34 بربط اگر دم از هوا زد به زبان بیدهان نی به دهان بی زبان دم ز هوای نو زند
35 چنبر دف شود فلک مطرب بزم شاه را ماه دو تا سبو کشد زهره ستای نو زند
36 شاه خزر گشای را هند و خزر شرف دهد بر پسر سبکتکین هند گشای راستین
37 جام و تنوره بین به هم باغ و سرای زندگی ز آتش و می بهار و گل زاده برای زندگی
38 بر در درج خط قدح از افق تنوره بین عکس دو آفتاب را نورفزای زندگی
39 حجرهٔ آهنین نگر، حقهٔ آبگینه بین لعل در این و زر در آن، کیسهگشای زندگی
40 جام پری در آهن است از همه طرفهتر ولی نقش پری به شیشه بین سحرنمای زندگی
41 دائرهٔ تنوره بین ریخته نقطههای زر کرده چو سطح آسمان خط سرای زندگی
42 شبه سپید باز بین بر سر کوه پر طلا باز سپید روز بین بسته قبای زندگی
43 قطره و میغ تیره بین شیره سفید و تخمه کان عالم دردمند را کرده دوای زندگی
44 سال نو است و قرص خور خوانچهٔ ماهی افکند وز بره خوان نو نهد بهر نوای زندگی
45 تابهٔ زر ندیدهای بر سر ماهی آمده چشمهٔ خور به حوت بین وقت صفای زندگی
46 ابر چو پیل هندوان آمد و باد پیلبان دیمه روس طبع را کشته به پای زندگی
47 روز یکم ز سال نو جشن سکندر دوم خاک ز جمرهٔ سوم کرده قضای زندگی
48 شاه سکندر هدی، چشمهٔ خضر رای او بیظلمات چشمه بین زاده ز رای راستین
49 ای به هزار جان دلم مست وفای روی تو خانهٔ جان به چار حد وقف هوای روی تو
50 رشتهٔ جان برون کشم هر مژه سوزنی کنم دیده بدوزم از جهان بهر وفای روی تو
51 تا چو کبوتران مرا بام تو نقش دیده شد کافرم ار طلب کنم کعبه به جای روی تو
52 گرچه چو پشت آینه حلقه به گوش تو شدم آینه کردم اشک را خاص برای روی تو
53 از همه تا همه مرا نیم دل است و یک نفس هر دو به مهر کردهام بهر رضای روی تو
54 قفل به سینه برزدم کوست خزینهٔ غمت قفل خزینه ساختم دستگشای روی تو
55 غمزه زنان چو بگذری سنبله موی و مه قفا روی بتان قفا شود پیش صفای روی تو
56 چون به قفای جان دود عمر به پای روز وشب عمر فشان همی دود جان به قفای روی تو
57 هر که نظارهٔ تو شد دست بریده میشود یوسف عهدی و جهان نیم بهای روی تو
58 هستی خاقنی اگر نیست شد از تو جو به جو بر دل او به نیم جو باد بقای روی تو
59 سمع خدایگان شود چون دهن تو گنج در چون به زبان من رود مدح و ثنای روی تو
60 پانصد هجرت از جهان هیچ ملک چنو نزاد از خلفای سلطنت تا خلفای راستین
61 نیست به پای چون منی راه هوای چون تویی خود نرسد به هر سری تیغ جفای چون تویی
62 دل چه سگ است تا بر او قفل وفای تو زنم کی رسد آن خرابه را قفل وفای چون تویی
63 بوسه خرانت را همه زر تر است در دهن وان من است خشک جان بوسه بهای چون تویی
64 گر چه چراغ در دهن زر عیار دارمی کی شودی لبم محک از کف پای چون تویی
65 گه گه اگر زکات لب بوسه دهی به بنده ده تا به خراج ری زنم لاف عطای چون تویی
66 همچو سپند پیش تو سوزم و رقص میکنم خود به فدا چنین شود مرد برای چون تویی
67 گفتی اگرچه خستهای غم مخور این سخن سزد خود به دلم گذر کند غم به بقای چون تویی
68 با همه خستگی دلم بوسه رباید از لبت گربهٔ شیردل نگر لقمه ربای چون تویی
69 نوبهٔ خواجگی زنم بهر هوای تو مگر نشکند از شکستگان قدر هوای چون تویی
70 بر سر خاقانی اگر دست فرو کنی سزد کوست دلی و نیم جان روی نمای چون تویی
71 از تو به بارگاه شه لاف دو کون میزنم کم ز خراج این دوده نزل گدای چون تویی
72 از شه عیسوی نفس عازر ملک زنده شد معجزه را همین قدر هست گوای راستین
73 اهل نماند بر زمین، اینت بلای آسمان خاک بر آسمان فشان هم ز جفای آسمان
74 چون پس هر هزار سال اهل دلی نیاورد این همه جان چه میکند دور برای آسمان
75 ای مه مگو کآسمان اهل برون نمیدهد اهل که نامد از عدم چیست خطای آسمان
76 کوه کوه میرسد، چون نرسد دل به دل؟ غصهٔ بیدلی نگر هم ز عنای آسمان
77 با همه دل شکستگی روی به آسمان کنم آه که قبلهٔ دگر نیست ورای آسمان
78 محنت و حال ناپسند، اینت فتوح روز و شب پلپل و چشم دردمند، اینت دوای آسمان
79 باد دریغ در دلم کشت چراغ زندگی بوی چراغ کشته شد سوی هوای آسمان
80 بر سر پای جان کنان گردم و طالع مرا پا و سری پدید نه چون سر و پای آسمان
81 گرچه به موئی آسمان داشتهاند بر سرم موی به موی دیدهام تعبیههای آسمان
82 زعم من است کآسمان سجدهٔ سگدلان کنم زان چو دم سگان بود پشت دوتای آسمان
83 بس که قفای آسمان خوردم و یافتم ادب تا ادب اذ السما کوفت قفای آسمان
84 جیب دریده میرود گرد قوارهٔ زمین بو که رسم به محرمی زیر وطای آسمان
85 نیست فرود آسمان محرم هیچ نالهای نالهٔ خاقانی از آن رفت ورای آسمان
86 یا کند آسمان قضا عمر مرا که شد به غم یا کنم از بقای شه دفع قضای آسمان
87 از گهر یزیدیان زاده علی شجاعتی کز سر ذوالفقار او زاده قضای راستین
88 تاجور جهان چو جم تخت خدای مملکت خاتم دیوبند او بند گشای مملکت
89 انس و پریش چون ملک زلهربای مائده دام و ددش چو مورچه هدیه فزای مملکت
90 دیودلان سرکشش حامل عرش سلطنت مرغ پران ترکشش پیک سبای مملکت
91 افسر گوهر کیان، گوهر افسر سران خاک درش چو کیمیا بیش بهای مملکت
92 عقل که دید طلعتش حرز بر او دمید و گفت اینت شه ملک سپه، عرش لوای مملکت
93 گفت جهانش ای ملک تو ز کیانی از کیان گفت ز تخم آرشم نجل بقای مملکت
94 گفت به تیغش آسمان کای گهری تو کیستی گفت من آتش اجل زهر گیای مملکت
95 گرچه به باطل اختران افسر عاجزان برند اوست مظفری به حق خانه خدای مملکت
96 مار به ظلم اگر برد خایهٔ موش ناسزا جان پلنگ چون برد کوست سزای مملکت
97 مشتری از پی ملک کرد سجل خط بقا بست بنات نعش را عقد برای مملکت
98 بدر ستاره لشکر است اوج طراز آسمان بحر نهنگ خنجر است ابر سخای مملکت
99 بدر چو شعری سیم بحر چو کسری دوم دولت ظلم کاه او عدل فزای راستین
100 چون شه پیلتن کشد تیغ برای معرکه غازی هند را نهد پیل به جای معرکه
101 بینی از اژدها دلان صف زدگان چو مورچه خایهٔ مورچه شده چرخ ورای معرکه
102 تیغ نیام بفکند چون گه حشر تن کفن راست چو صور دردمند از سر نای معرکه
103 اسب به چار صولجان گوی زمین کند هبا طاق فلک به پا کند هم به هبای معرکه
104 بیشه ستان نیزهها ایمن از آتش سنان شیردلان ز نیزهها بیشه فزای معرکه
105 قلزم تیغها زده موج به فتح باب کین زاده ز موج تیغها صاعقه زای معرکه
106 تیغ کبود غرق خون صوفی کار آب کن زاغ سیاه پوش را گفته صلای معرکه
107 مغز سران کدوی خشک اشک یلان زرشک تر زین دو به تیغ چون نمک پخته ابای معرکه
108 تختهٔ خاک رزم را جذر اصم شده ظفر خنجر شه چو هندوئی جذر گشای معرکه
109 رایت شه تذرو وش لیک عقاب حملهبر پرچم شه غراب گون لیک همای معرکه
110 رشتهٔ جان دشمنان مهرهٔ پشت گردنان چون به هم آورد کند عقد برای معرکه
111 حلقهٔ تن عدوی او بر سر شه ره اجل شه چو سماک نیزهور حلقه ربای راستین
112 عرش نگر به جای تخت آمده پای شاه را کعبه نگر به قبله درساخته جای شاه را
113 جام کیان به دست شه زمزم مکیان شده بر مکیان زکات چین گنج عطای شاه را
114 برده مهندس بقا ز آن سوی خطهٔ فلک خندق حصن ملک را حد سرای شاه را
115 چون ز سواد شابران سوی خزر سپه کشد روس والان نهند سر خدمت پای شاه را
116 ور به سریر بگذرد رایت شاه صاحبش تاج و سریر خود نهد نعل بهای شاه را
117 هود هدایت است شاه اهل سریر عادیان صرصر رستخیز دان قوت رای شاه را
118 چرخ چو باز ازرق است این شب و روز چون دو سگ باز و سگاند نامزد صید و هوای شاه را
119 مرغ که آبکی خورد سر سوی آسمان کند گوئی اشارتی است آن بهر دعای شاه را
120 دهر شکست پشت من نیست به رویش آب شرم ورنه چنین نداشتی مدح سرای شاه را
121 چرخ چرا به خاک زد گوهر شب چراغ من کافسر گوهران کنم در ثنای شاه را
122 دیدهٔ شرق و غرب را بر سخنم نظر بود آه که نیست این نظر عین رضای شاه را
123 دزد بیان من بود هرکه سخنوری کند شاه سخنوران منم شاه ستای راستین
124 باد مثال را حکم قضای ایزدی بر سر هر مثال او مهر رضای ایزدی
125 هفت فلک به خدمتش یکدل و تا ابد زده چار ملک سه نوبتش در دو سرای ایزدی
126 رخنه ز دست هیبتش ناخن شیر آسمان ناخن دست همتش بحر عطای ایزدی
127 باد دل جهانیان والهٔ نور طلعتش چون نظر بهشتیان مست لقای ایزدی
128 قوت روان خسروان شمهٔ خاک درگهش چون غذی ملائکه باد ثنای ایزدی
129 باد چو باد عیسوی گرد سم براق او ای پی چشم درد جان شاف شفای ایزدی
130 خامهٔ مار پیکرش باد رقیب گنج دین مهره و زهر در سرش درد و دوای ایزدی
131 کرده ضمان ازو ظفر فتح و سریر و روس را او به فزودن ظفر شکرفزای ایزدی
132 چرخ ز خنجر زحل ساخته درع دولتش آینههای درع او فر و بهای ایزدی
133 دهر ز چرخ اطلسش کرده ردای کبریا نقش طراز آن ردا عین بقای ایزدی
134 شاه جهان گشای را از شب و روز آن جهان باد هزار سال عمر، اینت دعای راستین