1 گوشهٔ چشمی بسوی دردمندان کن بناز تا به بینی روی ناز خود بمرآت نیاز
2 آنکه از خود رفت از دیدار تو بازار رخت باز میآید بخود چشمی کند گر باز باز
3 ناز کن هرچند بتوانی که عاشق میکشد عاشقان را مغتنم باشند ز اهل ناز ناز
4 چون بخاطر بگذرانی اینکه راهی سر دهی در زمان آن ناز را آیند جانها بیشواز
5 مست بیرون آی و از مستان عشقت جان طلب نا کند جانها بسویت بهر سبقت تر کتاز
6 چشم مستت را بگو تا بنگرد از هر طرف چون گذر آری بعمری بر اسیران نیاز
7 چون گذر آری بر اهل دل توقف کن دمی تا شود چشم نظر بازان بر آن رخساره باز
8 بر درت خوار ایستاده از تو خواهم یکنظر ای بصد تمکین نشسته بر سریر عزّ و ناز
9 آنکه رویت دیده یکباره دگر بنماش روی تا کند چشمی بروی دلگشایت باز باز
10 چند باشم در امید و بیم وصل و هجر تو دل مبر یا جان ببر ای دلنواز جان گداز
11 در فراق خود مسوزانم بده کامم ز وصل رحم کن بر زاریم جز تو ندارم چاره ساز
12 روی آتشناک بنما تا بسوزد بیخ غم در فراقت فیض را تا چند داری در گداز