یار برداشت ز رخ پرده برای از صفای اصفهانی غزل 115

صفای اصفهانی

آثار صفای اصفهانی

صفای اصفهانی

یار برداشت ز رخ پرده برای دل من

1 یار برداشت ز رخ پرده برای دل من برد از من دل و بنشست بجای دل من

2 نتوان گفت زمینست و سما خلوت دوست خلوت سلطنت اوست سرای دل من

3 دل من بارگه سلطنت فقر و فناست آسمانست و زمینست گدای دل من

4 عشق با آنکه هوای من و آب من ازوست تربیت یافته از آب و هوای دل من

5 پنجه حسن که معمار بنای ابدیست کرد از آب و گل عشق بنای دل من

6 ایکه از غرب افق میطلبی کرد اشراق آفتاب ازل از شرق سمای دل من

7 دل من کشتی نوحست بدریای فنا ناخدای دل کشتیست خدای دل من

8 دید ناهار نحیف هستم و بیمار و ضعیف حق غذای دل من گشت و دوای دل من

9 برخ زرد من آن نرگس بیمار گشود یار بگشود در دار شفای دل من

10 سایه افکند کسای دل من بر ملکوت جبرئیلست ز اصحاب کسای دل من

11 دل مرا بس برو ای دنیی بی صبر و ثبات نگرفتست تعلق بتو رای دل من

12 دل من جوی اگر طالب نوری که هباست آفتاب فلک از نور و ضیای دل من

13 در مکانیست کزو نیست برون کون و مکان که سر کون و مکان باد فدای دل من

14 نرسیدند بسر منزل مقصود صفا مگر آن قوم که رفتند بپای دل من

عکس نوشته
کامنت
comment