یار آمد از درم سحری در فراز از فیض کاشانی غزل 271

فیض کاشانی

فیض کاشانی

فیض کاشانی

یار آمد از درم سحری در فراز کرد

1 یار آمد از درم سحری در فراز کرد برقع گشود و روی چو خورشید باز کرد

2 هم بر دل شکسته در خرمی گشاد هم بر روان خسته در عیش باز کرد

3 اول ز راه لطف در آمد به دلبری آخر ربود چون دلم آهنگ ناز کرد

4 افتادمش به پا ز ره عجز و مسکنت کف بر سرم نهاد و مرا سرفراز کرد

5 سوی خزان عمر خزان بردم آن بهار صد در برویم از گل رخسار باز کرد

6 گفتم چه میکنند بدلهای عاشقان گفت آنچه باروان و دل صید باز کرد

7 گفتم که میرسد بسرا پردهٔ قبول گفت آنکه از قبول کسان احتراز کرد

8 گفتم بکنه سرّ حقایق که میرسد گفتا کسی که از دو جهان جوی باز کرد

9 پا از گلیم خویش مکش کی توان رسید در گرد آنکه بر دو جهان در فراز کرد

10 دامان نگاه دار و گریبان، نمی‌توان با آستین کوته دستی دراز کرد

11 بگذار کبریا ز در مسکنت در آ خاتم بعرش هم به تضرع نماز کرد

12 هر جان گداز یافت ز سوزی و جان فیض دل بوتهٔ محبت جانان گداز کرد

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر