1 شهر بگرفت آن کمان ابرو به بالای چو تیر خسروان را جای تشویشست ازان اقلیم گیر
2 بردمش پیش امیری، تا بخواهم داد ازو چون بدید او را، ز من آشفته دلتر شد امیر
3 هر دبیری را که فرمایم نبشتن نامهای پیش او جز شرح حال خویش ننویسد دبیر
4 آن تن همچون خمیر سیم و آن موی دراز کرد باریکم چو مویی کش برآرند از خمیر
5 میل عاشق چون کند دلبر؟ چو نپسندد ر قیب داد مسکین کی دهد سلطان؟ چو نگذارد وزیر
6 در دل او عاقبت یک روز تاثیری کند ناله و آهی که هر شب میرسانم تا اثیر
7 هر که همچون اوحدی خود را نخواهد مبتلا گو: نظر کمتر فکن بر روی یار بینظیر