- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سبب هدیهٔ ایادی او نفس را مهتدی و هادی او
2 در ره شرع و فرض و سنّت خویش منّت حق شمر نه منّت خویش
3 نوربخش یقین و تلقین اوست هم جهانبان و هم جهانبین اوست
4 چون پرستد تن گران او را چه شناسد روان و جان او را
5 سنگ پاره است لعل کان آنجا بوالفضولست عقل و جان آنجا
6 بیزبانی ثنا زبان تو بس هرزهگویی غم و زیان تو بس
7 منّت کردگار هادی بین کادمی را زجمله کرد گزین
8 از پسِ کفر اهل دینمان کرد به سیاهی سپیدبینمان کرد
9 حضرتش را برای ماده و نر بینیازی ز پیر و پیغمبر
10 کرده از بهر رهبری شش میر گربهای را فتی سگی را پیر
11 تو مر آنرا که رخ به حق نارد بت شمر هرچه داند و دارد
12 رهبرت لطف او تمام بُوَد چرخ از آن پس ترا غلام بود
13 روی برتافته ز حضرت حق من نگویم که مردمست الحق
14 سگ به از ناکسی که روی بتافت زانکه ناجسته سگ شکار نیافت
15 سگ کهدانی از چه فربه شد نه ز تازی به کارها به شد
16 خود ز رخسار صبح و پشت شفق در ره عشق پیش رو سوی حق
17 روز کهْ بود که پردهدر باشد شب که باشد که پردهگر باشد
18 هرکه آمد بدو و گوش آورد خود نیامد که لطف اوش آورد
19 هم از او دان که جان سجود کند کابر هم ز آفتاب جود کند
20 هر هدایت که داری ای درویش هدیهٔ حق شمر نه کردهٔ خویش
21 آل برمک ز جود کس گشتند با سخاوت چو همنفس گشتند
22 نام ایشان چون روح باقی ماند ورچه گردون فنای ایشان خواند
23 قوم این روزگار گرچه خوشند چون مگس شوخ چشم و دیده کشند
24 به سخن چون شکر همه نوشند به سخا دل درند و جان جوشند