کاروان می‌رود و بار سفر از سعدی شیرازی غزل 228

سعدی شیرازی

آثار سعدی شیرازی

سعدی شیرازی

کاروان می‌رود و بار سفر می‌بندند

1 کاروان می‌رود و بار سفر می‌بندند تا دگربار که بیند که به ما پیوندند

2 خیلتاشان جفاکار و محبان ملول خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند

3 آن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور عاقبت روز جدایی پس پشت افکندند

4 طمع از دوست نه این بود و توقع نه چنین مکن ای دوست که از دوست جفا نپسندند

5 ما همانیم که بودیم و محبت باقیست ترک صحبت نکند دل که به مهر آکندند

6 عیب شیرین دهنان نیست که خون می‌ریزند جرم صاحب نظرانست که دل می‌بندند

7 مرض عشق نه دردیست که می‌شاید گفت با طبیبان که در این باب نه دانشمندند

8 ساربان رخت منه بر شتر و بار مبند که در این مرحله بیچاره اسیری چندند

9 طبع خرسند نمی‌باشد و بس می‌نکند مهر آنان که به نادیدن ما خرسندند

10 مجلس یاران بی ناله سعدی خوش نیست شمع می‌گرید و نظارگیان می‌خندند

عکس نوشته
کامنت
comment