- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 کاروان میرود و بار سفر میبندند تا دگربار که بیند که به ما پیوندند
2 خیلتاشان جفاکار و محبان ملول خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند
3 آن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور عاقبت روز جدایی پس پشت افکندند
4 طمع از دوست نه این بود و توقع نه چنین مکن ای دوست که از دوست جفا نپسندند
5 ما همانیم که بودیم و محبت باقیست ترک صحبت نکند دل که به مهر آکندند
6 عیب شیرین دهنان نیست که خون میریزند جرم صاحب نظرانست که دل میبندند
7 مرض عشق نه دردیست که میشاید گفت با طبیبان که در این باب نه دانشمندند
8 ساربان رخت منه بر شتر و بار مبند که در این مرحله بیچاره اسیری چندند
9 طبع خرسند نمیباشد و بس مینکند مهر آنان که به نادیدن ما خرسندند
10 مجلس یاران بی ناله سعدی خوش نیست شمع میگرید و نظارگیان میخندند