مپرس حال اسیری که در خم هوسش از غالب دهلوی غزل 213

غالب دهلوی

آثار غالب دهلوی

غالب دهلوی

مپرس حال اسیری که در خم هوسش

1 مپرس حال اسیری که در خم هوسش به قدر کسب هوا نیست روزن قفسش

2 به عرض شهرت خویش احتیاج ما دارد چو شعله ای که نیاز اوفتد به خار و خسش

3 صفا نیافته قلب از غش و مرا عمری ست که غوطه می دهم اندر گداز هر نفسش

4 ز یأس گشته سگ نفس در تلاش دلیر مگر ز رشته طول امل کنم مرسش

5 ز رنگ و بوی گل و غنچه در نظر دارم غبار قافله عمر و ناله جرسش

6 مرا به غیر ز یک جنس در شمار آورد فغان که نیست ز پروانه فرق تا مگسش

7 جگر ز گرمی این جرعه تشنه تر گردید فغان ز طرز فریب نگاه نیم رسش

8 خوشم که دوست خود آن مایه بی وفا باشد که در گمان نسگالم امیدگاه کسش

9 بهار پیشه جوانی که غالبش نامند کنون ببین که چه خون می چکد ز هر نفسش

عکس نوشته
کامنت
comment