- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 توان دیدن ز روی پیرهن چون گل صفایش را نسیمی وا کند چون غنچه گر بند قبایش را
2 بهجز آیینه کز عکس جمال اوست مستغنی کسی دیگر در این صورت ندارد رونمایش را
3 ز خون نیمرنگ دیده گلگون میتوان کردن کف پایی که میبستم به خون دل حنایش را
4 قدم هر گه نهد بر چشمم آن نازک بدن ترسم که ناگه خار مژگانم نماید رنجه پایش را
5 دل از کف داده گردیدم بسی در عالم بینش چو نور مردمک تا یافتم در دیده جایش را
6 دو عالم را نمیبازد به یک ایمای ابرویی برابر چون کنم با حاتم طایی گدایش را
7 ز بس خوشتر بود هر عضوش از عضو دگر خواهم که پا تا سر بلاگردان شوم سر تا به پایش را
8 مکن منع دل خود از فغان قصاب در راهش جرس کی میتواند داشتن پنهان صدایش را