1 شمع آمد و گفت: کشتهٔ ایامم سرگشتهٔ روزگارِ نافرجامم
2 با آن که بریدهاند صد بار سرم شیرینی انگبین نرفت از کامم
1 اگر تو عاشقی معشوق دور است وگر تو زاهدی مطلوب حور است
2 ره عاشق خراب اندر خراب است ره زاهد غرور اندر غرور است
1 ندانم تا چه کارم اوفتادست که جانی بی قرارم اوفتادست
2 چنان کاری که آن کس را نیفتاد به یک ساعت هزارم اوفتادست
1 شمع رویت را دلم پروانهای است لیک عقل از عشق چون بیگانهای است
2 پر زنان در پیش شمع روی تو جان ناپروای من پروانهای است
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند