پرتو شمع رخت شد در وجودم از فیض کاشانی غزل 560

فیض کاشانی

فیض کاشانی

فیض کاشانی

پرتو شمع رخت شد در وجودم مشتعل

1 پرتو شمع رخت شد در وجودم مشتعل سوخت از من هرچه بود از اقتضای آب و گل

2 بود ذرات دلم هر یک بفرمان کسی مهرت آمد حاکم این مملکت شد مستقل

3 گفت از بهر نثار ما چه داری غیر جان خود فدای ما نمودی روز اول دین و دل

4 گفتم از بهر نثار مقدمت جانی کم است لیکن از دستم نیاید غیر آن جهد المقل

5 ای ز رویت هر چه جانرا هست ازانوار قدس وی ز مویت مانده دل در ظلمت این آب و گل

6 ای فدایت هر که او راهست عز و اعتبار وی برایت هر که هرجا میکشد خاری و دل

7 جان چه باشد با دل و دین تا که قربانت کنند گر دو عالم را ببازم در رهت باشم خجل

8 در نعیم سایهٔ مهر رخت آسوده بود پیش از آن کارند جانها را بقید آب و گل

9 باز آنجا میروم تا جان بر آساید ز غم میگشایم قید آب و گل ز پای جان و دل

10 فیض اگر خواهی که جا در قدس علیین کنی جسم و جانرا پاک کن ز آلایش این آب و گل

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر