ساقی از تاب می آن لحظه که در می گیرد از کلیم غزل 211

ساقی از تاب می آن لحظه که در می گیرد

1 ساقی از تاب می آن لحظه که در می گیرد عرق از عارض او رنگ شرر می گیرد

2 می پذیرند بدان را بطفیل نیکان رشته را پس ندهد آنکه گهر می گیرد

3 صافدل ترک حق از بهره خوش آمد نکند زشت رو آینه بیهوده بزر می گیرد

4 هر دمی را اثری هست که از صحبت خلق هر نفس آینه ام رنگ دگر می گیرد

5 چشم بندد ز جهان تا بگشاید دل تنگ مرغ دلگیر تو سر در ته پر می گیرد

6 منم آن نخل برومند که دهقان قضا می فروشد ثمرم را و تبر می گیرد

7 اشک آگاه بود از دل شوریده کلیم بیشتر طفل ز دیوانه خبر می گیرد

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر