-
لایک
-
ذخیره
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
1 برقع زرنگار بندد صبح نقش رخسار یار بندد صبح
2 از جنیبت فرو گشاید ساخت آینه بر عذار بندد صبح
3 دم گرگ است یا دم آهو که همه مشک بار بندد صبح
4 بدرد جیب آسمان و بر او گوی زر آشکار بندد صبح
5 ببرد نقب در حصار فلک و آتش اندر حصار بندد صبح
6 جویباری کند ز دامن چرخ چشمه در جویبار بندد صبح
7 از برای یک اسبه شاه فلک بیرق شاهوار بندد صبح
8 کتف کوه را ردا بافد که زر اندود تار بندد صبح
9 بهر دریاکشان بزم صبوح کشتی زرنگار بندد صبح
10 پردهٔ عاشقان درد و آنگه جرم بر روزگار بندد صبح
11 بر گلو گاه مرغ رنگین تاج زیور ناله دار بندد صبح
12 برگ ریز خزان کند انجم باز نقش بهار بندد صبح
13 روز را بکر چون برون آید عقد بر شهریار بندد صبح
14 خسرو اعظم آفتاب ملوک ظل حق مالک الرقاب ملوک
15 مرغ خوش میزند نوای صبوح بشنو از مرغ هین صلای صبوح
16 نورهان دو صبح یک نفس است آن نفس صرف کن برای صبوح
17 راح ریحانی ار به دست آری تو و ریحان و راح و رای صبوح
18 پی غولان روزگار مرو تو و بیغولهٔ سرای صبوح
19 ساغری پیش از آفتاب بخواه از می آفتاب زای صبوح
20 رطل پرتر بران که خواهد راند روز یک اسبه در قفای صبوح
21 روز آن سوی کوه سرمست است از نفسهای جانفزای صبوح
22 چه عجب گر موافقت را کوه رقص درگیرد از قوای صبوح
23 زهد بس کن رکاب باده بگیر که نگیرد صلاح جای صبوح
24 یک رکابی مپای بر سر زهد چون شود دل عنان گرای صبوح
25 روز اگر رهزن صبوح شود چاشت تا شام کن قضای سبوح
26 دیدهٔ روز را چو روی شفق لعل گردان به جرعههای صبوح
27 خوانچه کن باده کش چو خاقانی یاد شه گیر در صفای صبوح
28 شاه ایرانیان جلال الدین سر سامانیان جلال الدین
29 عاشقان جان فشان کنند همه شاهدان کار جان کنند همه
30 در قماری که با ملامتیان داو عشرت روان کنند همه
31 جرعه ریزند بر سلامتیان که صبوح از نهان کنند همه
32 ور کسی توبه بر زبان راند خاکش اندر دهان کنند همه
33 بر سر تخت نرد چون طفلان لعبت از استخوان کنند همه
34 کعبتین بر مثال پروین است که بر او شش نشان کنند همه
35 وآنچه در بزمگه حریفانند رخ ز می گلستان کنند همه
36 بدرند از سماع دخمهٔ چرخ سخره بردخمهبان کنند همه
37 مطربان از زبان بربط گنگ زخمه را ترجمان کنند همه
38 چنگ را با همه برهنه سری پای گیسو کشان کنند همه
39 چون به کف برنهند ساغر می ز انس صید روان کنند همه
40 در بر دف هر آنچه حیوانند یاد شاه اخستان کنند همه
41 پشت ملت خدایگان امم روی دولت نگاهبان عجم
42 خاصگان جهد آن کنید امروز کب عشرت روان کنید امروز
43 تا به شب هم صبوح نوروز است روز در کار آن کنید امروز
44 انسیان را هم از مصحف انس روضهٔ انس و جان کنید امروز
45 ز آن گلی کز حجر، نه از شجر است حجره چون گلستان کنید امروز
46 هست روی هوا کبوترفام ز آتش ارزن فشان کنید امروز
47 زآتشی کآفتاب ذرهٔ اوست آسمان را نهان کنید امروز
48 وز میی کآسمان پیالهٔ اوست آفتابی عیان کنید امروز
49 بید را چون زکال کرد آتش باده راوق بدان کنید امروز
50 از پی آن تذرو زرین پر آهنین آشیان کنید امروز
51 بهر مریخ آفتاب علم حصن بام آسمان کنید امروز
52 رومیان چون عرب فرو گیرند قبله از رویمان کنید امروز
53 ران خورشید را بدان آتش داغ شاه جهان کنید امروز
54 بازوی زهره را به نیل فلک بوالمظفر نشان کنید امروز
55 بحر جود اخستان گوهر بخش شاه گیتیستان کشور بخش
56 داد عمر از زمانه بستانیم جام به وام از چمانه بستانیم
57 ساقیا اسب چار گامه بران تا رکاب سهگانه بستانیم
58 اسب درتاز تا جهان طرب به سر تازیانه بستانیم
59 نسیه داریم بر خزانهٔ عیش همه نقد از خزانه بستانیم
60 ساتگینی دهیم و جور خوریم دورها در میانه بستانیم
61 یک دو دم بر سه قول کاسهگری چار کاس مغانه بستانیم
62 عقل اگر در میانه کشته شود دیت از بادهخانه بستانیم
63 به سفالی ز خانهٔ خمار آتشی بیزبانه بستانیم
64 لب ساقی چو نوش نوش کند نقل از آن ناردانه بستانیم
65 با جراحت بساز خاقانی تا قصاص از زمانه بستانیم
66 زین سیه کاسه دست کفچه کنیم طعمهٔ بیبهانه بستانیم
67 در شکر ریز نوعروس بقا بهر خسرو نشانه بستانیم
68 ملک الملک کشور پنجم قامع اوج اختر پنجم
69 ناامیدان غصهخور ماییم عبرت کار یکدگر ماییم
70 ماهیآسا میان دام بلا همه سرگوش و بیخبر ماییم
71 کعبتینوار پیش نقش قضا همه تن چشم و بیبصر ماییم
72 زین دو تا کعبتین و سی مهره گرو رقعهٔ قدر ماییم
73 دستخون است و هفده خصل حریف وه که در ششدر خطر ماییم
74 غرق طوفان وحشتیم ایراک نوح ایام را پسر ماییم
75 باد نسبت به ما کند زیراک هیچ بن هیچ را پدر ماییم
76 کم ز هیچاند جمله هیچ کسان وز همه کمعیارتر ماییم
77 جرعه چینان مجلس همهایم چه عجب خاک پی سپر ماییم
78 دست غیری مبر که در همه شهر قلب کاران کیسه بر ماییم
79 همچو آیینه از نفاق درون تازه روی و سیه جگر ماییم
80 چند گوئی که کس به ده در نیست آنکه کس نیست مختصر ماییم
81 هر زمان گویی از سگان کهاید سگ خاقان تاجور ماییم
82 شاه ایرانیان مظفر ازوست جاه سلجوقیان موفر ازوست
83 عشقت آتش ز جان برانگیزد رستخیز از جهان برانگیزد
84 باد سودات بگذرد بر دل زمهریر از روان برانگیزد
85 خیل عشقت به جان فرود آید سیل خون از میان برانگیزد
86 تا قیامت غلام آن عشقم که قیامت ز جان برانگیزد
87 از برونم زبان فروبندد وز درونم فغان برانگیزد
88 تب پنهانی غم تو مرا لرزه از استخوان برانگیزد
89 ناله پیدا از آن کنم که غمت تب عشق از نهان برانگیزد
90 هجر بر سر موکل است مرا از سرم گرد از آن برانگیزد
91 شحنهٔ وصل کو که هجر تو را از سرم یک زمان برانگیزد
92 آه خاقانی از تف عشقت آتش از آسمان برانگیزد
93 چون حدیثی کند دل از دهنش باد آتش فشان برانگیزد
94 فر شروان شهی ز راه زبان آب آتش نشان برانگیزد
95 بیخلافی خلیفهٔ خرد اوست مستحق الخلافتین خود اوست
96 آفتاب از وبال جست آخر یوسف از چاه و دلو رست آخر
97 چاه را سر فرو گرفت الحق دلو را ریسمان گسست آخر
98 چشمهٔ خور به حوض ماهی دان آمد و در فکند شست آخر
99 چون سلیمان نبود ماهیگیر خاتم آورد باز دست آخر
100 با وشاقان خاص گیسو دار شاه افلاک برنشست آخر
101 بیست و یک خیلتاش سقلا بیش خیل دی ماه را شکست آخر
102 خایهٔ زر پرید مرغآسا از پی این کبود طست آخر
103 چرخ را چون سمند نعل افکند تنگ بر نقره خنگ بست آخر
104 روز پرواز کرد و بالا شد شب به کاهش فتاد پست آخر
105 بر قراسنقر اوفتاد شکست وآقسنقر ز بیم جست آخر
106 قدر گیتی بهار بفزاید پیش دارای دین پرست آخر
107 درجی در رقم شود مرفوع چون دقایق رسد به شصت آخر
108 از کیومرث کاولین ملک است هر نیائیش بر زمین ملک است
109 عرشیان سایهٔ حقش دانند اختران نور مطلقش دانند
110 چون فریدون مظفرش گویند چون سکندر موفقش دانند
111 خاطب او را به ملک هفت اقلیم گر کند خطبه بر حقش دانند
112 ور گواهی به چار حد جهان بگذراند مصدقش دانند
113 در کف بحر کف او گردون گر محیط است زورقش دانند
114 چرخ اخضر چو در شود به شفق از خم تیغ ازرقش دانند
115 دود آن آتش مجسم اوست اینکه چرخ مطبقش دانند
116 چرخ را خود همین تفاخر بس کاخور خاص ابلقش دانند
117 این جهان راز رای او حصنی است کنجهان حد خندقش دانند
118 کوه را ز اژدهای بیرق او لرزهٔ برق بیرقش دانند
119 دشمنش داغ کردهٔ زحل است از سعادت چه رونقش دانند
120 هرکه جوش تنور طوفان دید نان در او بست احمقش دانند
121 راوی من که مدح شه خواند صد جریر و فزردقش دانند
122 بر بساطش به مدحت اندیشی عنصری را دهم سه شش پیشی
123 شاه انجم غلام او زیبد سکهٔ دین به نام او زیبد
124 تیغ هندیش صیقل کفر است لاجرم روم رام او زیبد
125 با سکندر برابرش ننهم که سکندر غلام او زیبد
126 کب حیوان کجا سکندر جست تشنهٔ فیض جام او زیبد
127 آنچه نخاس ارز یوسف کرد ار ز گفتار خام او زیبد
128 نسر طائر بیفکند شهپر که پرش بر سهام او زیبد
129 ماه منجوق گوهر سلجوق در ظلال حسام او زیبد
130 مدد پاس دودهٔ عباس سایهٔ احتشام او زیبد
131 صورت عدل تنگ قافیه است که ردیف دوام او زیبد
132 آسمان گرنه سرنگون خیزد درع بالای تام او زیبد
133 فرخ آن شاهباز کز پی صید ساعد شه مقام او زیبد
134 بخ بخ آن بختیی که کتف رسول جایگاه زمام او زیبد
135 دولت تیز مرغ تیز پر است عدل شه پایدام او زیبد
136 چنبر کوس او خم فلک است ساقی کاس او صف ملک است
137 گرنه دریاست گوهر تیغش موج خون چون زند سر تیغش
138 کوه را چون سفینه بشکافد موج دریای اخضر تیغش
139 زهره از حلق اژدهای فلک می برآید برابر تیغش
140 ماهی چرخ بفگند دندان از نهنگ زبانور تیغش
141 گر ز نصرت نه حامله است چرا نقطه نقطه است پیکر تیغش
142 بفسرد چون نمک ز چشمهٔ خور چشمهٔ خور ز آذر تیغش
143 سنگ البرز را کند آهک آتش آب پرور تیش
144 دورها بوده در زمین بهشت تیغ حیدر برادر تیغش
145 این به هند اوفتاد و آن به عرب زان به هند است مفخر تیغش
146 همچو آدم به هند عریان بود ماند پوشیده اختر تیغش
147 برگ انجیر بر تنش بستند سبز از آن گشت منظر تیغش
148 زحل آن را کشد که زخم زند سر مریخ گوهر تیغش
149 گویی اندر کف زحل موشی است یا پلنگی است بر سر تیغش
150 در حبش سنقر آورد عدلش در خزر پیل پرورد عدلش
151 وصف خلقش به جان در آویزد دست جودش به کان در آویزد
152 عدلش از آسمان ندارد عار سلسله ز آسمان در آویزد
153 آسمان را به موئی از سر قهر بر سر دشمنان در آویزد
154 دست ظلم جهان ببرد شاه وز گلوی جهان در آویزد
155 بکشد شخص بخل را کرمش سرنگون ز آستان در آویزد
156 چون شود بحر آتشین از تیغ با نهنگ دمان در آویزد
157 خصم شاه ار کمان کشد حلقش به زه آن کمان در آویزد
158 از کیان است چرخ سرپنجه که به شاه کیان در آویزد
159 مرد شهباز گوشتخوار کجاست زاغ کز استخوان در آویزد
160 رای باریک اوست قائد حلم که سماک از سنان در آویزد
161 رای او چون میان معشوق است کوهی از موی از آن در آویزد
162 شعر من معجزی است در مدحش که چو قرآن به جان در آویزد
163 بر در کعبه شاید ار شعرم خادم کعبهبان در آویزد
164 چون منی را مگو که مثل کم است مثل من خود هنوز در عدم است
165 نقش بختش بر آسمان بستند عقد اقبالش اختران بستند
166 خسروانش سزند غاشیهدار کمر حکم او از آن بستند
167 سینه چون چنگ بر کتف بردند دیده چون نای بر میان بستند
168 بخت را کوست بکر دولت زای عقد بر شاه کامران بستند
169 بهر تهدید سگدلان نفاق شیر چرخش بر آستان بستند
170 چرخ را خود بر آستانش چو سگ بر درخت گل امان بستند
171 سگ دیوانهٔ ضلالت را هم سگان درش دهان بستند
172 آن کسان کاسمانش میخواندند نام قصاب بر شبان بستند
173 کآسمان را به حکم هارونش ز اختران زنگل زوان بستند
174 خسروان گرز گاوسارش را زیور چتر کاویان بستند
175 اختران پیش گرز گاو سرش رخت بر گاو آسمان بستند
176 سائلان را ز نعمت جودش در جگر سدهٔ گران بستند
177 شاعران را ز رشک گفتهٔ من ضفدع اندر بن زبان بستند
178 تخت شاه افسر سماک شده است سر خصمانش تخت خاک شده است
179 از حقش ظل حق خطاب رساد ظل چترش به آفتاب رساد
180 هر غلامیش را ز سلطانان پهلوان جهان خطاب رساد
181 وحی نصرت ز آسمان ظفر به شه مصطفی رکاب رساد
182 از ملایک به قدر لشکر مور نجدهٔ شاه کامیاب رساد
183 دشمنانی که آب و جاهش راست نامهٔ عمرشان به آب رساد
184 زین دو رنگین کبوتر شب و روز به عدو نامهٔ عذاب رساد
185 شاه را سورهٔ فتوح رسید خصم را آیت عقاب رساد
186 همه ساله به دستش از می و جام آفتاب هوا نقاب رساد
187 ز آتش تیغ او به اهرمنان تف قارورهٔ شهاب رساد
188 ز آسمان کان کبود کیمختی است تیغ برانش را قراب رساد
189 هر کجا باد موکبش بگذشت همه نیلوفر از سراب رساد
190 از پی امن حصن دولت او نقب ایام بر خراب رساد
191 وز پی جان ربودن خصمش ملک الموت را شتاب رساد
192 این دعا رفت و ساق عرش گرفت نه فلک ز اتفاق عرش گرفت