1 نفس هم از دل من بیشکستن برنمیآید از این مینا شرابی غیر شیون برنمیآید
2 گداز خود شد آخر عقدهفرسای دل تنگم گشاد کار گوهر غیر سودن برنمیآید
3 چو فقرت ساز شد برگ تجملها به سامان کن که تخم از خاکساری غیر خرمن برنمیآید
4 تمتع آرزو داری ز چرخ از راستی بگذر که بیانگشت کج از کوزه روغن برنمیآید
5 شکنج خانمان آنگه دماغ عرض آزادی صدا از جام و مینا بیشکستن برنمیآید
6 کمند ناله از دل برنمیدارد گرانی را به سنگکوه زور هر فلاخن برنمیآید
7 ضعیفی اشک ما را محو در نظاره کرد آخر به آسانیگره از چشم سوزن برنمیآید
8 زمانیغنچه شو از گلشن و صحرا چه میخواهی به سامانگریبان هیچ دامن برنمیآید
9 چو آه بیاثر واسوختم از ننگ بیکاری مگر از خود برآیم دیگر از من برنمیآید
10 نفهمیدهست راه لب نوای شکوهام بیدل که این دود از ضعیفی تا به روزن برنمیآید
دیدگاهها **