پسر گفتش دلم حیران بماندست
1
پسر گفتش دلم حیران بماندست
که بی شه زادهٔ پریان بماندست
2
چو آن دختر محیّا و عزیزست
بگو باری بمن تا آن چه چیزست
3
که من نادیده او را در فراقش
چو شمعم جان بلب پُر اشتیاقش
4
پدر گفت این حکایة پیش او باز
عروسی جلوه داد از پردهٔ راز