1 پسر گفتش که هرگز آدمی زاد ندیدم ز آرزوی ملک آزاد
2 نمیدانم من از مه تا بماهی کسی را کو نخواهد پادشاهی
3 کمال ملک نتوان داد از دست که بهر ملک تن جان داد از دست
4 نکو گفت آن حکیم مشتری فش که گر شاهی بوَد روزی بوَد خوش
1 همه عالم خروش و جوش از آن است که معشوقی چنین پیدا، نهان است
2 ز هر یک ذره خورشیدی مهیاست ز هر یک قطرهای بحری روان است
1 ای به وصفت گمشده هرجان که هست جان تنها نه خرد چندان که هست
2 وی کمال آفتاب روی تو تا ابد فارغ ز هر نقصان که هست
1 شیر در کار عشق مسکین است عشق را بین که با چه تمکین است
2 نکشد کس کمان عشق به زور عشق شاه همه سلاطین است
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند