1 پسر گفتش چو آن خاتم عزیزست بگو باری که سرّ آن چه چیزست
2 که گر دستم نداد آن خاتم امروز شوم از علمِ آن باری دلفروز
1 جانا غم عشقت دل و دینم نگذاشت یک ذرّه گمانم و یقینم نگذاشت
2 گفتم که ز دستِ تو کنم بر سرْ خاک خود عشقِ رخت فرا زمینم نگذاشت
1 کسی پرسید ازمنصور این راز که آدم چون بدش انجام و آغاز
2 چه نقشی بود آدم بازگویم که تو راز جهانی بازگویم
1 نان پزی دیوانه و بیچاره شد وز میان نان پزان آواره شد
2 شهر میگشتی چو پی گم کردهٔ گردهٔ میخواستی بی کردهٔ
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به