- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سعادت هر که را شد سایه گستر شود دلخواه بختش سیر اختر
2 به دولت محنتش گردد فراموش به یار نازنین خواهد هم آغوش
3 به خوشوقتی زید نازان مه و سال به کام دل چو رام صاحب اقبال
4 که آورد آنچنان حور پری زاد کزان شد بام قصرش جنّ ت آباد
5 ز نور افشان جبین آن دلارام تجلی بر تجلی بر در و بام
6 چو رام آمد به قصر آسمان کاخ به دست انداز شد بر ماه گستاخ
7 چو شوقش بر نقاب شرم زد دست ز گلگشت تماشا دیده شد مست
8 تفرج کرد مهدخت بهاری مهستان گلشن و خورشید زاری
9 شدی هر لحظه زان گلگشت امید نظر گلدسته بند ماه و خورشید
10 دو آیینه مقابل رو نمودند به یک دم زنگ غم از دل زدودند
11 به نظاره چنان ذوق نظر بود که حیرت بر خیال یکدگر بود
12 گهی آویختی در شاخ سنبل گهی تاراج کردی خرمن گل
13 گهی چون زلف در پایش ف تادی گهی چون خال بر رخ بوسه دادی
14 گهی در شام زان روی جهانتاب به وهم صبح بر می جستی از خواب
15 چو روزش شب شدی از زلف و خالش چراغ طور بر کردی جمالش
16 زدی دندان برآن لعل شکرخند عقیقش را به نام خویش می کند
17 چو دید از رام زین سان ترکتازی صنم هم شد دلیر بوسه بازی
18 بدادی بوسه و از ناز می خواست چو طفلی دادهٔ خود باز می خواست
19 چنان بوسیده لعل نازنینش کزان شد نقش پیدا برنگینش
20 ز شرم خندهٔ آن لعل د ر پوش در گوشش عرق شد در بناگوش
21 تبس م چون لبش را جلوه گه کرد نمک از شکرستان چاشنی خورد
22 شکر پاسخ چکاند از نوش خندی خمستان شراب ناب قندی
23 معطر بالش و بستر گل آگند به خواب ناز بردی آن دو دلبند
24 تو گویی در ارم شد چشمۀ خور به آب زندگانی شیر و شکر
25 گهی خفتی ز زلفش چشم بیدار که دیدی روز روشن را شب تار
26 ز زلف و روی جانانش شب و روز شب معراج بودی عید نوروز
27 دو بیدل مست ذوق جانفشانی نیاز و ناز باز از همعنانی
28 حیا را آرزو در باز بسته چو نامحرم برون در نشسته
29 دو سرو ناز با هم دوش بر دوش ز باغ آرزو رسته همآغوش
30 صنم هر گه سرود ناز می گفت برهمن سوز دل با ساز می گفت
31 فسون یکدلی تا عشق خوانده صنم با برهمن فرقی نمانده
32 به بستر آن دو گل در خوبرویی ز یک غنچه دو گل بشکفته گویی
33 گهی گفتی صنم بی باده خورده که کم شد ناز من آیا که برده
34 گهی عاشق از آن معشوق طنّاز نیاز خویش را می خواستی باز
35 یکی شد جان و تنها بی تکلّف به نامی فرق چون ن قطه ترادف
36 من و تو از میان بیرون زده گام نماندی امتیازی هر دو جز نام
37 بهار زندگیشان جاودان بود به هر یک زان دویی گویی دو جان بود
38 حواس خاطر آن هر دو دلدار نیارستی به تنها کرد یک کار
39 دو گل غرق عرق زآن سان که دانی مه و خور شسته ز آب زندگانی
40 پس از دیری چو بگشاد آن معما در ناسفته شد اسم مسما
41 ز رشک زندگیشان آسمان مرد به ساز شادمانی غم همی خورد
42 گهی زین کار غیرت کار فرمود اگر انصاف پرسی جای آن بود