نویسنده را بایدی چار چیز از عارف قزوینی

عارف قزوینی

عارف قزوینی

عارف قزوینی

نویسنده را بایدی چار چیز

1 نویسنده را بایدی چار چیز دل و دست و افکار و وجدان تمیز

2 وگر اینکه ناپاک شد این چهار ز ناپاکی صاحبش شک مدار

3 چه خوش گفت سعدی خدای سخن بتحریف آن گفته بشنو زمن

4 فتد تیغ اگر دست زنگی مست از آن به قلم در کف خودپرست

5 قلم چون گرفتی دوروئی مکن غرض ورزی و کینه جوئی مکن

6 بکف خاک، چشم فتوت مپاش گرفتی قلم بی مروت مباش

7 سخن بی شمار است و مطلب هزار مگو حرف بی مغز نااستوار

8 ره راستی و درستی گزین جز از راستی و درستی مبین

9 قلم گیر و همچون قلم راست باش نه هر چش خیال کجت خواست، باش

10 کجی گر، ز شمشیر جوئی بجاست قلم راست باید، چو کج شد خطاست

11 قلم کز پی زحمت مردم است قلم نیست نیش دم کژدم است

12 مشو خار راه خیال کسی که اندیشه ز اندیشه باید بسی

13 رخ زشت چون خبث طینت مپوش بگمنامی و باز گوشی مکوش

14 ز نام تو ای ننگ باد حامیت چه دیدم که بینم ز گمنامیت

15 مقاله نویسی و بسط مقال چه لازم بزیر چپیه عقال

16 گرت ننگ و رسوائی و عار نیست بگمنام بودنت اصرار چیست؟

17 درآ از پس پرده استتار نه مردی تو هم؟ سر بمردی برآر

18 زنان را هم از پرده نک رم بود چه مردی بود کز زنی کم بود

19 برو بنده و پیچه و روی زشت نباید بدلخواه چیزی نوشت

20 اگر بود وجدان نباید زبون به پیچش در چادر قیرگون

21 بخوی تو مزمن شد این ناخوشی که یکعمر کوشی بوجدان کشی

22 چرا عاریت جامه ات دربر است خر ار جل ز اطلس بپوشد خر است

23 ز تغییر رنگ و به تبدیل نام تو را میشناسم من ای بدلجام

24 تو را باب حرص است و مام تو آز تو زاینده آزی ای حقه باز

25 مزن بر رسیده دمل نیشتر مدر پرده خویش زین بیشتر

26 تو نه اهل رزمی و نه اهل بزم تو دزدی و غارتگر نثر و نظم

27 مکرر بگوش من این داستان فرو رفته از گفته راستان

28 شنیدم چو طومار عمر «بهار» به پیچید اجل زد خزانش ببار

29 ز شروان سوی طوس آمد فرود بخان تو مهمانکش آمد فرود

30 شدی میزبان سیه کاسه اش ببردی بتاراج سرمایه اش

31 چو از تن برون شد روان جان او بدست تو افتاد دیوان او

32 بعمری بدش هرچه اندوخته تو اندوختیش ای پدر سوخته

33 اگر زنده از مرگ او نام تو است حقیقت نمی میرد ای نادرست

34 من این راز بنهفته بودم مگر که خود فاش گردد بدست دگر

35 چه سازم تو ناجنس نگذاشتی میان من و خود ره آشتی

36 تو آنی و جز این نمیشایدت وزین پس تخلص «خزان » بایدت

37 فرومایه با مایه دیگران بسرمایه داران چه ای سر گران

38 تو خود دانی ای شاعر مستطاب که در زندگانی نداری کتاب

39 چو دزد کتابست عنوان تو بماتحت طبع است دیوان تو

40 ز ما تحت طبع آنچه آید برون ز افکار تست ای خراب اندرون

41 فزون است پیش من اسرار تو ز کردار ناپاک و پندار تو

42 در این باب بنویسم ار یک کتاب نگردم به بابی از آن کامیاب

43 طبیعت نیارد بصد قرن و نسل بهاری که هر آن شود چار فصل

44 به نیرنگ بازی تو عالیجناب نماند آنکه رنگی نریزی به آب

45 من ای چاپلوس آدم باز گوش نیم چون تو هرگز عقیده فروش

46 بعهد قوام و بدور وثوق ز رسوائیت خسته شد کوس و بوق

47 تو اسباب قتل حسین لله شدی ای دمکرات پست دله

48 ز عشق گل روی پول قجر بدست تو عشقی شد عمرش بسر

49 کنون مینویسی که شد انتحار در ایران ز گفتار من پایدار

50 اگر هست در گفت من این اثر تو دیگر چه میگوئی ای بی هنر

51 ز اشعار آزادی من تمام گرفتید سرمشق خود هرکدام

52 چه شد اینک از شاعران وطن همه عیب جویند ز اشعار من

53 بعالم عیان گشت پستی تو درستی من نادرستی تو

54 مرا مادر پاک زائید پاک یقین دان بپاکی روم سوی خاک

55 بعمر ار چه یکروز ناسوده ام ولی چون تو دامن نیالوده ام

56 من از دوستان گر جدا مانده ام بیک رنگ ثابت بجا مانده ام

57 تو آنی و من این ز نزدیک و دور گواهند یک ملتی مست و کور

58 دگر اندرین مملکت کس نماند که باید قلم پشت تا گور راند

59 کسیرا که در شرق و غرب است نام سر هر زبانی باعزاز تام

60 چه اندیشه از چون تو بی آبرو پریشیده فکر و پراکنده گو

61 دهان پاک باید قلم پاکتر کز او نام تا گور آید بدر

62 وجودیکه نابود بد چون سراب چه گوید بدریای پرالتهاب

63 تو چون موش کوری و تا گور نور سزد گر گریزد ز خور موش کور

64 چه خورشید تابنده شد نور پاش چو خفاش اگر عاجزی کور باش

65 دگر کور کورانه این ره مپوی ز تا گور هندوستانی مگوی

66 از این راه دیگر برای تو پول محال است یک غاز گردد وصول

67 بهندوستان پول هر قدر بود ربودند پیش از تو آن را رنود

68 چنین است حرفت که تا گور کیست وگر هر که باشد همان اجنبی است

69 شگفت است از چون توئی اینسخن و یا غیر از این رفته در ذهن من

70 تو کز اجنبی بار بسته ای چه شد اینک از اجنبی خسته ای

71 تو با خویش از اجنبی بدتری چه میگوئی از اجنبی پروری

72 پرستش اگر ز اجنبی این بود مرا این پرستشگه آئین بود

73 به تا گور از جان و دل بنده ام من امثال او را ستاینده ام

74 گر از جنس انسان از اینسان نبود هم از اصل ایکاش انسان نبود

75 بچشم خردمند پوشیده نیست که فکر کسی چون تو پوسیده نیست

76 نبودند از این مردم ار در بشر چه چیزی از آدم بدی غیر شر

77 دگر از چه آگاهیت ای حکیم نبوده است از ایران و هند قدیم

78 از این پس بتردستی از این و آن چو تاریخ دزدیدی آن را بخوان

79 و یا آنکه از حضرت کسروی بدانسان که کش رفته گر کش روی

80 توان آگهی یابی از عهد جم چه بد حال هندوستان و عجم

81 وز آن عهد تا دور ساسانیان نبدشان بجز دوستی در میان

82 از آن روز تا روزگار عرب که شد بر عجم روز چون تیره شب

83 همه خاندانهای والاتبار از ایران سوی هند بستند بار

84 از این خانه بیرون بخواری شدند فراری بصد سو کواری شدند

85 ندادند تن در ره بندگی کشیدند سر از سرافکندگی

86 گریزان ز ننگ اسارت شدند فراری ز قید حقارت شدند

87 برستند از این خاک خائن پرست ببستند رخت و بشستند دست

88 سوی خاک هندوستان تاختند در آن خاکدان خانمان ساختند

89 شدی خاک زرخیز هندوستان ز جان زر خرید وطن دوستان

90 هزار و سه صد سال در آن دیار ببودند با عزت و افتخار

91 مرا نیست شکی در این اعتقاد یقینا هر ایرانی پاکزاد

92 خود این تخم امید کارد بدل که هندوستان کی شود مستقل

93 تو گر بچه باز گوش ار کری خوش این پند در گوش دل بسپری

94 نهالی که جز رنجشش نیست بار از این بیش بین دو ملت مکار

95 اگر سر به پیچی تو ای بازگوش ز پندم پس این پند سعدی نیوش

96 که از کودکی دارم این گفته یاد چه خوش گفت ای روح گوینده شاد

97 «مزن بی تأمل بگفتار دم نکو گوی اگر دیر گوئی چه غم »

98 نوشتی یک از علت اشتهار بود مرگ در صفحه روزگار

99 از این رو نمیمیرد عارف چرا؟ که ملت بقبرش سرود ورا

100 بخوانند، از او قدردانی کنند چو من بهر او ریزه خوانی کنند

101 از این لطف مخصوص شرمنده ام وز این مهر تا زنده ام بنده ام

102 ولی نیست اینقدر هم انتظار از این مردمان فراموشکار

103 مرا یک سؤالیست بی گفت وگو تو را گر جوابی است با من بگو

104 بمن از چه روی اینهمه دشمنید برای چه راضی بمرگ منید

105 سزاوار بیمهری از چیستم من ایرانیم اجنبی نیستم

106 بمن از چه ئید اینهمه سرگران چه گوئیدم ای بی پدرمادران

107 گر این است اسباب بی مهریم که گفتند من شاعر ملیم

108 غلط کرد هرکس که این حرف گفت مگر هر که گفت هرچه باید شنفت

109 نه ملت مرا داند از خویشتن نه بر من وطن گوید اولاد من

110 کسی بی وطن تر ز من در جهان بهر جای جوید نگیرد نشان

111 همه مهر این مادر پیر گیج بود صرف در راه اولاد بیج

112 وطن آنچنان داد پاداش من که لبسوز شد کاسه آش من

113 شدم دشمن هر که بهر وطن شد آخر وطن دشمن جان من

114 وطن استخوان مرا آب کرد بهر روز یکسوی پرتاب کرد

115 مرا خسته و خوار و رنجور کرد همین بس که ام زنده در گور کرد

116 بدی آنچه در حق من کرد خواست ز عشق وطن چیزی از من نکاست

117 وطن حاصل عمر من باد داد وطن یادم «ای داد و بیداد داد»

118 شما دیگر ای زادگان وطن چه خواهید از قالب خشک من

119 مرا ننگ از شعر و از شاعری است خود این کار پستی ز سوداگری است

120 وحید خر آخوند گند گدا عجب آنکه شاعر نداند مرا

121 چنان بغض در دل بود از منش تو گفتی که من زنش

122 اگر طبع شاعر چو طبعش گداست نه من شاعرم شعر حق شماست

123 نبودم همه عمر موقع شناس خوش آمد نگفتم خدا را سپاس

124 از این راه چیزی نیندوختم چو دیگر کسان شعر نفروختم

125 بندرت اگر شعر من گفته ام برای دل خویشتن گفته ام

126 از این کار جز زحمت و درد و سر نشد حاصلم هیچ چیز دگر

127 بایرج چه خوش گفت دکتر حسن که احسن بر آن فکر بکر حسن

128 بود گفتن شعر خود حرف مفت نباید پس از حد برون مفت گفت

129 تو از مفت عارف همی سوختی هم از پوستش پوستین دوختی

130 بلی کسب شهرت ز من گر نبود بگمنامی از این جهان رفته بود

131 بمرگ من ار چشمتان بر در است شتر پوستش پوستین خر است

132 بلی مرگ حق است و حق پایدار پس از مرگ حق میشود آشکار

133 بوقت حساب سفید و سیاه رسد مرگ بی یک قلم اشتباه

134 در آخر چو بایست ازین درگذشت کنون نیز باید ازین درگذشت

135 مرا تاکنون خود نمائی نبود حقیقت شنو خودستائی چه سود

136 طبیعت هنر داد بر من چهار که آن چار در صفحه روزگار

137 نداده است و ندهد ازین پس دگر به تنهائی آن چاربر یکنفر

138 بود قرنها مام ایران عقیم ز پروردن چون منی ای ندیم

139 ولیکن زهر کوره ده ده نفر گدا طبع شاعر درآید بدر

140 که هریک وحید سخن پرورند بهار ادب را گل صد پرند

141 مبین کاینچنین سربزیر پرم در این صحنه من یکه بازیگرم

142 بموسیقیم اولین اوستاد نشاید که منکر شد این از عناد

143 مرا دید اگر فاریابی بخواب برون نامد از قریه فاریاب

144 در آوازه بیرون ز اندازه ام به پیچید در چرخ آوازه ام

145 شدی زنده سعدی خدای سخن اگر شعر خود میشنیدی ز من

146 اگر بود داود، صوتش، گره بحلقش زدی همچو حلقه زره

147 سپر پیشم از عجز انداختی ز ره باز گشتی زره ساختی

148 به نزدیک من بود چون کودکی اگر بود در دور من رودکی

149 دهان بستی و چنگ خود سوختی به نزد من آهنگ آموختی

150 خداوند و خلاق آهنگ کیست جز از من کس ار گفت جز شرک نیست

151 ز شعر ار سخن گوئی اینت جواب من و گرز و میدان افراسیاب

152 ز چوگان اندیشه گوی سخن بمیدان فکندم بیا و بزن

153 بگفتار بگذشته ات اعتبار نباشد بیا تازه داری بیار

154 بود روشن افعال و اعمال من بچندین هنر این بود حال من

155 تو بودی در این مدت ار جای من طمع بانگ میزد که ای وای من

156 ولی من چه دارم باینحال؟ هیچ تو با هیچ همه چیز داری مپیچ

157 بود رختخوابم ز حاجی وکیل که خصمش زبون با دو عمرش طویل

158 اگر پهن فرشم بایوان بود سپاسم ز الطاف کیوان بود

159 سیه روی از روی اقبالی ام که دیگ وی از مطبخ خالی ام

160 پر از شکوه وارونه در زیر طاق فتاده است دلتنگ و قهر از اجاق

161 وگر میز و گر یکدو تا صندلی است ز دکتر بدیع است از بنده نیست

162 اثاثیه عارف بی اساس سه تا سگ دو دستی است کهنه لباس

163 من این زندگانی ناپایدار بزحمت از آن کردمی اختیار

164 که از هر بداندیش بد نشنوم ز بدگوی و بدخواه راحت شوم

165 ندانستمی یکدل صاف نیست درین مملکت یکجو انصاف نیست

166 نکردم من آن راکه بایست کرد نفهمیده بودم چه بایست کرد

167 نکردم بسان همه دوستان وطن زادگان و وطن دوستان

168 وطن را از اول بهانه کنم! فراهم زر و ملک و خانه کنم

169 مپندار این را هم از بد دلی که از بهر من یک اطاق گلی

170 در این کشور پهن یغما شده نمیشد که باشد مهیا شده

171 نه، این نیست، اینقدر کوته نظر نبودم بسازم باین مختصر

172 ز بوشهر وز پهلوی تا ارس وز آنسوی تا خانقین این هوس

173 بسر بود، ایران همه سربسر بود کشور من، چه خواهم دگر

174 تن و روح وخون من ایرانی است خود این کالبد را خود او بانی است

175 اگر جان بقربان نامش کنم تن و جان هم از او بود من کیم

176 منی در میان نیست تا بهر تن بگوید فلان چیز ایران ز من

177 من این بودم اینم، شما کیستید بداندیش و بدخواهم از چیستید

178 چو با خویش بدخواه و بیگانه اید سر خویش گیرید دیوانه اید

عکس نوشته