نویسندهٔ نامه از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 6

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

نویسندهٔ نامه را پیش خواند

1 نویسندهٔ نامه را پیش خواند وزین داستان چند با او براند

2 برستم یکی نامه فرمود شاه نوشتن ز مهتر سوی نیکخواه

3 که ای پهلوان زادهٔ پر هنر ز گردان لشکر برآورده سر

4 دل شهریاران و پشت کیان بفرمان هر کس کمر بر میان

5 توی از نیاکان مرا یادگار همیشه کمربستهٔ کارزار

6 ترا داد گردون بمردی پلنگ بدریا ز بیمت خروشان نهنگ

7 جهان را ز دیوان مازندران بشستی و کندی بدان را سران

8 چه مایه سر تاجداران ز گاه ربودی و برکندی از پیشگاه

9 بسا دشمنان کز تو بیجان شدست بسا بوم و بر کز تو ویران شدست

10 سر پهلوانی و لشکر پناه بنزدیک شاهان ترا دستگاه

11 همه جادوان را ببستی بگرز بیفروختی تاج شاهان ببرز

12 چه افراسیاب و چه شاهان چین نوشته همه نام تو بر نگین

13 هران بند کز دست تو بسته شد گشایندگان را جگر خسته شد

14 گشایندهٔ بند بسته توی کیان را سپهر خجسته توی

15 ترا ایزد این زور پیلان که داد دل و هوش و فرهنگ فرخ‌نژاد

16 بدان داد تا دست فریاد خواه بگیری برآری ز تاریک چاه

17 کنون این یکی کار بایسته پیش فراز آمد و اینت شایسته خویش

18 بتو دارد امید گودرز و گیو که هستی بهر کشور امروز نیو

19 شناسی بنزدیک من جاهشان زبان و دل و رای یکتاهشان

20 سزدگر تو اینرا نداری برنج بخواه آنچ باید ز مردان و گنج

21 که هرگز بدین دودمان غم نبود فروزنده‌تر زین چنانکم شنود

22 نبد گیو را خود جز این پور کس چه فرزند بود و چه فریادرس

23 فراوان بنزد منش دستگاه مرا و نیای مرا نیکخواه

24 بهر سو که جویمش یابم بجای بهر نیک و بد پیش من بربپای

25 چو این نامهٔ من بخوانی مپای بزودی تو با گیو خیز اندرآی

26 بدان تا بدین کار با ما بهم زنی رای فرخ بهر بیش و کم

27 ز مردان وز گنج وز خواسته بیارم بپیش تو آراسته

28 بفرخ پی و بر شده نام تو ز توران برآید همه کام تو

29 چنانچون بباید بسازی نوا مگر بیژن از بند یابد رها

30 چو برنامه بنهاد خسرو نگین بشد گیو و بر شاه کرد آفرین

31 سواران دوده همه برنشاند بیزدان پناهید و لشکر براند

32 چو نخجیر از آنجا که برداشتی دو روزه بیک روزه بگذاشتی

33 بیابان گرفت و ره هیرمند همی رفت پویان بساند نوند

34 بکوه و بصحرا نهادند روی همی شد خلیده دل و راه‌جوی

35 چو از دیده‌گه دیده‌بانش بدید سوی زابلستان فغان برکشید

36 که آمد سواری سوی هیرمند سواران بگرد اندرش نیز چند

37 درفشی درفشان پس پشت اوی یکی زابلی تیغ در مشت اوی

38 غو دیده بشنید دستان سام بفرمود بر چرمه کردن لگام

39 پراندیشه آمد پذیره براه بدان تا نباشد یکی کینه خواه

40 ز ره گیو را دید پژمرده روی همی آمد آسیمه و پوی پوی

41 بدل گفت کاری نو آمد بشاه فرستاده گیوست کامد براه

42 چو نزدیک شد پهلوان سپاه نیایش کنان برگفتند راه

43 بپرسید دستان ز ایرانیان ز شاه و ز پیکار تورانیان

44 درود بزرگان بدستان بداد ز شاه و ز گردان فرخ نژاد

45 همه درد دل پیش دستان بخواند غم پور گم بوده با او براند

46 همی گفت رویم نبینی برنگ ز خون مژه پشت پایم بلنگ

47 ازان پس نشان تهمتن بخواست بپرسید و گفتش که رستم کجاست

48 بدو گفت رستم بنخچیر گور بیاید همانا که برگشت هور

49 شوم گفت تا من ببینمش روی ز خسرو یکی نامه درام بدوی

50 بدو گفت دستان کز ایدر مرو که زود آید از دشت نخچیرگو

51 تو تا رستم آید بخانه بپای یک امروز با ما بشادی گرای

52 چو گیو اندر آمد بایوان ز راه تهمتن بیامد ز نخچیرگاه

53 پذیره شدش گیو کامد فراز پیاده شد از اسب و بردش نماز

54 پر از آرزو دل پر از رنگ روی برخ برنهاد از دو دیده دو جوی

55 چو رستم دل گیو را خسته دید بب مژه روی او نشسته دید

56 بدو گفت باری تباهست کار بایوان و بر شاه بد روزگار

57 ز اسب اندر آمد گرفتش ببرد بپرسیدش از خسرو تاجور

58 ز گودرز وز طوس وز گستهم ز گردان لشکر همه بیش و کم

59 ز شاپور و فرهاد وز بیژنا ز رهام و گرگین وز هرتنا

60 چو آواز بیژن رسیدش بگوش برآمد بناکام ازو یک خروش

61 برستم چنین گفت کای بفرین گزین همه خسروان زمین

62 چنان شاد گشتم بدیدار تو بدین پرسش خوب و گفتار تو

63 درستند ازین هرک بردی تو نام ازیشان فراوان درود و پیام

64 نبینی که بر من بپیران سرم چه آمد ز بخت بد اندر خورم

65 چه چشم بد آمد بگودرزیان کزان سود ما را سر آمد زیان

66 ز گیتی مرا خود یکی پور بود همم پور و هم پاک دستور بود

67 شد از چشم من در جهان ناپدید بدین دودمان کس چنین غم ندید

68 چنینم که بینی بپشت ستور شب و روز تازان بتاریک هور

69 ز بیژن شب و روز چون بیهشان بجستم بهر سو ز هر کس نشان

70 کنون شاه با جام گیتی نمای بپیش جهان آفرین شد بپای

71 چه مایه خروشید و کرد آفرین بجشن کیان هرمز فرودین

72 پس آمد ز آتشکده تا بگاه کمربست و بنهاد بر سر کلاه

73 همان جام رخشنده بنهاد پیش بهر سو نگه کرد ز اندازه بیش

74 بتوران نشان داد زو شهریار ببند گران و ببد روزگار

75 چو در جام کیخسرو ایدون نمود سوی پهلوانم دوانید زود

76 کنون آمدم با دلی پر امید دو رخساره زرد و دو دیده سپید

77 ترا دیدم اندر جهان چاره‌گر تو بندی بفریاد هر کس کمر

78 همی گفت و مژگان پر از آب زرد همی برکشید از جگر باد سرد

79 ازان پس که نامه برستم داد همه کار گرگین بدو کرد یاد

80 ازو نامه بستد دو دیده پر آب همه دل پر از کین افراسیاب

81 پس از بهر بیژن خروشید زار فرو ریخت از دیده خون برکنار

82 بگیو آنگهی گفت مندیش ازین که رستم نگرداند از رخش زین

83 مگر دست بیژن گرفته بدست همه بند و زندان او کرده پست

84 بنیروی یزدان و فرمان شاه ز توران بگردانم این تاج و گاه

85 وز آنجا بایوان رستم شدند بره بر همی رای رفتن زدند

86 چو آن نامهٔ شاه رستم بخواند ز گفتار خسرو بخیره بماند

87 ز بس آفرید جهاندار شاه بد آن نامه بر پهلوان سپاه

88 بگیو آنگهی گفت بشناختم بفرمان او راه را ساختم

89 بدانستم این رنج و کردار تو کشیدن بهر کار تیمار تو

90 چه مایه ترا نزد من دستگاه بهر کینه‌گاه اندرون کینه خواه

91 چه کین سیاوش چه مازندران کمر بسته بر پیش جنگاوران

92 برین آمدن رنج برداشتی چنین راه دشوار بگذاشتی

93 بدیدار تو سخت شادان شدم ولیکن ز بیژن غریوان شدم

94 نبایستمی کاین چنین سوگوار ترا دیدمی خستهٔ روزگار

95 من از بهر این نامهٔ شاه را بفرمان بسر بسپرم راه را

96 ز بهر ترا خود جگر خسته‌ام بدین کار بیژن کمر بسته‌ام

97 بکوشم بدین کارگر جان من ز تن بگسلد پاک یزدان من

98 من از بهر بیژن ندارم برنج فدا کردن جان و مردان و گنج

99 بنیروی یزدان ببندم کمر ببخت شهنشاه پیروزگر

100 بیارمش زان بند تاریک چاه نشانمش با شاه در پیشگاه

101 سه روز اندرین خان من شاد باش ز رنج و ز اندیشه آزاد باش

102 که این خانه زان خانه بخشیده نیست مرا با تو گنج و تن و جان یکیست

103 چهارم سوی شهر ایران شویم بنزدیک شاه دلیران شویم

104 چو رستم چنین گفت بر جست گیو ببوسید دست و سر و پای نیو

105 برو آفرین کرد کای نامور بمردی و نیروی و بخت و هنر

106 بماناد بر تو چنین جاودان تن پیل و هوش و دل موبدان

107 ز هر نیکی بهره‌ور بادیا چنین کز دلم زنگ بزدادیا

108 چو رستم دل گیو پدرام دید ازان پس بنیکی سرانجام دید

109 بسالار خوان گفت پیش آر خوان بزرگان و فرزانگان را بخوان

110 زواره فرامرز و دستان و گیو نشستند بر خوان سالار نیو

111 بخوردند خوان و بپرداختند نشستنگه رود و می ساختند

112 نوازندهٔ رود با میگسار بیامد بایوان گوهر نگار

113 همه دست لعل از می لعل فام غریونده چنگ و خروشنده جام

114 بروز چهارم گرفتند ساز چو آمدش هنگام رفتن فراز

115 بفرمود رستم که بندید بار سوی شاه ایران بسیچید کار

116 سواران گردنکش از کشورش همه راه را ساخته بر درش

117 بیامد برخش اندر آورد پای کمر بست و پوشید رومی قبای

118 بزین اندر افگند گرز نیا پر از جنگ سر دل پر از کیمیا

119 بگردون برافراخته گوش رخش ز خورشید برتر سر تاج‌بخش

120 خود و گیو با زابلی صد سوار ز لشکر گزید از در کارزار

121 که نابردنی بود برگاشتند بزال و فرامرز بگذاشتند

122 سوی شهر ایران نهادند روی همه راه پویان و دل کینه‌جوی

123 چو رستم بنزدیک ایران رسید بنزدیک شهر دلیران رسید

124 یکی باد نوشین درود سپهر برستم رسانید شادان بمهر

125 بر رستم آمد همانگاه گیو کز ایدر نباید شدن پیش نیو

126 شوم گفت و آگه کنم شاه را که پیمود رخش تهم راه را

127 چو رفت از بر رستم پهلوان بیامد بدرگاه شاه جوان

128 چو نزدیک کیخسرو آمد فراز ستودش فراوان و بردش نماز

129 پس از گیو گودرز پرسید شاه که رستم کجا ماند چون بود راه

130 بدو گفت گیو ای شه نامدار برآید ببخت تو هرگونه کار

131 نتابید رستم ز فرمان تو دلش بسته دید بپیمان تو

132 چو آن نامهٔ شاه دادم بدوی بمالید بر نامه بر چشم و روی

133 عنان با عنان من اندر ببست چنانچون بود گرد خسروپرست

134 برفتم من از پیش تا با تو شاه بگویم که آمد تهمتن ز راه

135 بگیو آنگهی گفت رستم کجاست که پشت بزرگی و تخم وفاست

136 گرامیش کردن سزاوار هست که نیکی نمایست و خسروپرست

137 بفرمود خسرو بفرزانگان بمهتر نژادان و مردانگان

138 پذیره شدن پیش او با سپاه که آمد بفرمان خسرو براه

139 بگفتند گودرز کشواد را شه نوذران طوس و فرهاد را

140 دو بهره ز گردان گردنکشان چه از گرزداران مردمکشان

141 بر آیین کاوس برخاستند پذیره شدن را بیاراستند

142 جهان شد ز گرد سواران بنفش درخشان سنان و درفشان درفش

143 چو نزدیک رستم فراز آمدند پیاده برسم نماز آمدند

144 ز اسب اندر آمد جهان پهلوان کجا پهلوانان بپشش نوان

145 بپرسید مر هریکی را ز شاه ز گردنده خورشید و تابنده ماه

146 نشستند گردان و رستم بر اسب بکردار رخشنده آذرگشسب

عکس نوشته
کامنت
comment