بزم حیرت را چراغ از دیده از اسیر شهرستانی غزل 242

اسیر شهرستانی

آثار اسیر شهرستانی

اسیر شهرستانی

بزم حیرت را چراغ از دیده ما روشن است

1 بزم حیرت را چراغ از دیده ما روشن است آنچنان کز اشک مجنون چشم صحرا روشن است

2 ناخدا داند که طوفان است او را سرنوشت گر سوادش از خط یک موج دریا روشن است؟

3 بسکه ذوق دیدنت داریم بعد از سوختن دیده آیینه هم از صحبت ما روشن است

4 بازوی فرهاد را نازم که شد خاک و هنوز از شرار تیشه او چشم خارا روشن است

عکس نوشته
کامنت
comment