-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 معاشران که مقیمان کوی خمّارند چو بنگری ز دو عالم فراغتی دارند
2 غلام همّت آن عاشقان آزادم که مُلک هر دو جهان در نظر نمی آرند
3 حریف خلوت دردی کشان خمّار است بتی که خلوتیانش به جان طلبکارند
4 در آن حریم که خلوت سرای سلطان است گدای بی سرو پا را یقین که نگذارند
5 شب دراز تو در خواب ناز و، مشتاقان بر آستان درت تا به روز بیدارند
6 ز کوی خود من آزرده را به جور مران که شرط نیست که آزرده را بیازارند
7 چهار سوی جهان موج خون دل بگرفت ز بس که مردم چشمم سرشک می بارند
8 تو گرچه آتش جانی و برق دلسوزی بیا که سوختگانت به جان خریدارند
9 چو جان سپردنی ست ای جلال! آخر کار همان بِه است که در پای دوست بسپارند