- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ترتیب کهن تازه شد آیین زمان را نو داد نسق شاه جهانگیر جهان را
2 از قاعده دانی سپه و ملک نسق کرد آری به نسق کار شود قاعده دان را
3 گویند که در روز نخستین دل و دستش ضامن شده محصول یم و حاصل کان را
4 این واقعه البته یقینست که رسم است دارنده تر از خویش نمایند ضمان را
5 این حال و سرور از اثر طبع کریم است رقص از دل آزاد بود سرو روان را
6 خاک از اثر تربیتش عکس سپهر است حق پرده برانداخته جنات نهان را
7 رخساره خلق از اثر عدل شکفتست زان گونه که رشک است به هم پیر و جوان را
8 اعدا و موالی که به ترتیب نبودند در ضابطه این دارد و در رابطه آن را
9 حزمش چو به باطن نگرد صحت اخلاص رگ در تن مردان گسلد تاب و توان را
10 کس ملک به این ضابطه معمور نکردست رضوان به تماشا مگر آورده جنان را
11 در شرع شود داخل اگر حکم و رسومش دخلی نرسد مجتهد و موعظه خوان را
12 آنجا که احاطت کند اسباب سعادت جا نیست در آن حیطه خلاف سرطان را
13 وآنجا که دهد دست به هم ذوق حضورش ره نیست در آن حلقه حدیث حدثان را
14 گردون کند ار چشم سیه از پی ملکش چون مردمک از چشم کشندش دبران را
15 شاهی که سعیدان فلک حکم نرانند جز بر اثر طالع او نفع قران را
16 گر از خرد اطلاق کند حس به انامل آرد به سخن خامه ببریده زبان را
17 ور بر نظر القا کند اطلاق اصابع خواند به بغل نامه سربسته بیان را
18 جستند دوات و قلم از شمس و عطارد نام و لقب از نور نوشتند و نشان را
19 ملکی که بد از امن ستان زیر و زبر شد از نام جهانگیر تو هر ملک ستان را
20 جز کنیت و نام تو که مستعمل خاص است مهمل لقب و نام چه بهمان چه فلان را
21 یاد تو زلالیست کزان تشنه محرور در بادیه بی آب نشاند عطشان را
22 سودای تو مالیست کزان تاجر مفلس با کیسه بی مایه کند جبر زیان را
23 طالع سعت ساحت مقدار تو می دید چندان که فزون دید کران دید میان را
24 یک چند اگر دایره سانت به کران برد بگرفت چو پرگار میان را و کران را
25 آخر ز کرانت به مکان پدر آورد آراست به روی تو مکین را و مکان را
26 شیرین ترت از جان جهان چشم پدر دید خوش دید که با ملک سپارد به تو جان را
27 ازعیش و سروری که کنون دور تو دارد میل است که پس بازبگردد دوران را
28 سرسبز ز برگ و بر تو شاخ طرب ماند زانست که در هند نبینند خزان را
29 ملکی که به کوشش ملکان قبض نکردند در قبضه حکم تو سبک داد عنان را
30 از پرده برآورد صد آهنگ بشارت کوسی که به آهنگ نمی کرد فغان را
31 از عدل تو در چشم بتان خانه نشین شد آن فتنه که پیوسته بزه داشت کمان را
32 عدل تو در احیای گل و آب گرفتست تکبیر نیابت ز روان حکم روان را
33 تا آب وگل از مهر تو ترکیب نسازند معجون عناصر ندهد نشئه جان را
34 در نافه شود مشگ به سودای تو بویا لازم بود آری طپش دل خفقان را
35 تا ناف زمین را به نوالت نبریدند توام حرم کعبه نزاد امن و امان را
36 نهر کف سیال تو را عقد بنانست برقی که به بستن نکند کم سیلان را
37 بر سقف فلک لغو شود بیضه انجم از مطبخ تو گر نکند کسب دخان را
38 گر رای تو جستی کلف ماه نبودی بی مایه فتد داغ فطیری رخ نان را
39 جاه کم رنگین عدوی تو ز اختر آبیست که برداشته رنگ یرقان را
40 از دبدبه جاه تو بر گوشه نهادند بس کوس پرآوازه بدریده دهان را
41 سیاره قطاع ز خوف تو به هر صبح بی کور نمایند ره کاهکشان را
42 عزم تو سمندیست که از غایت تیزی پهلوش در اندیشه نساید کش ران را
43 حزم تو دیاریست که پیوسته به آیین بگشاده درو شفقت و انصاف دکان را
44 مجهول به معلوم تو سبقت نگرفتست فهم تو مرادف به یقین کرده گمان را
45 این سیرت و سان تو هویداست که مثلست؟ آسان نتوان یافت چنین سیرت و سان را
46 حدثت به غلط تربیت کس ننماید از چهره شناسد چه شجاع و چه جبان را
47 بس خاصیت نفع در اضداد نهادی حرز بره از ناخن گرگست شبان را
48 ناکرده ز مهتاب درت کسب رطوبت در دفع حرارت اثری نیست کتان را
49 آن را که دل آسات؟ قوی ساخته در حرب بازو ز سبک فرق نکردست گران را
50 بر چرخ چهارم فتد ار لمعه تیغت ساقط کند از صلب پدر نطفه کان را
51 روزی که سپه جرگه زند از پی نخجیر آهو بره بر زیر خزد شیر ژیان را
52 ریزند خدنگ از همه سو بر دد و بر دام در کار نیابند یلان سوی یلان را
53 راهی نگشایند مگر رخنه شمشیر جایی ننمایند مگر نوک سنان را
54 در مغز تفک زور کند عطسه سودا آتش ز دهان جوش زند مار دمان را
55 بریان بره بر چرخ کند رعد زبانه گریان حمل از پیش جهد میغ دخان را
56 از هول صدای تفک و نعره گردان سکان سماوات گذارند مکان را
57 آرند سوی صید سپه حمله به یک بار نوعی که بشورند زمین را و زمان را
58 از بس به میان جمع ز پیکار شود صید از دامن صحرا نشناسند میان را
59 زان گونه که در زلزله افتند مکان ها سر باز زند گاو زمین حمل گران را
60 جز مغز سر بره بر آن خوان نشود صرف هرچند شکم سیر شود انسی و جان را
61 پرواز کند سوی زمین کرکس گردون از بس به زمین کشته ببیند حیوان را
62 چندان که کشد سفره ز سرتاسر دنیا از بهر اسد تحفه برد زله خوان را
63 چون شه به سوی جعبه برد دست، ببندد بر طایر افلاک طریق طیران را
64 نسرین پرد از نه فلک خویش به بالا جوید به سر سدره ز جبریل امان را
65 آن دم که پی صید دهد راه ملاقات خاکی عقابی پر و شاهین کمان را
66 خون بر رخ هدهد چکد از تاج سلیمان بیم از سر طاووس بود چتر کیان را
67 وآنگه که دهد طعمه به مرغان شکاری در بال بدزدند تذروان جولان را
68 شهباز مرقع سلب چنگ کناره بر کبک درد حله خارا و کتان را
69 وان چرخ مرصع سلح لعل تماغه گردن به عضد درشکند کرگدنان را
70 شنقار قوی حمله خونخوار تو دارد در بیشه به فریاد و فغان ببر بیان را
71 از ضربت سرپنجه شاهین تو ترسد سیمرغ که گم ساخته در قاف نشان را
72 عیشی دگر آغاز که از ذوق شکارت کشتند همه جانوران جانوران را
73 از چهره بیارای رخ مسکن و مسند در کاسه زر ریز ز خم آب رزان را
74 آن کاسه زرین که کند کار تو چون زر آن آب رزانی که برد رنگ خزان را
75 آن آب رزانی که ز نیرنگی رنگش عیسی به سر دار بود رنگ رزان را
76 آن شیره انگور که تا او نشود صاف از درد نصیبی نرسد دردکشان را
77 آن بکر پری چهره که از صحبت سورش بازارچه برچیده شود شیشه گران را
78 بنت العنب آن بکر که در لیل زفافش دستارچه دستار شود قیصر و خان را
79 آن باده که در آخر پنجشنبه شعبان سازد شب عید اول شام رمضان را
80 آن باده که ترتیب خیالات توهم اعجاز کرامات کند برهمنان را
81 آن باده که بس امزجه را داده عدالت هندی زبلاغت لغوی کرده لسان را
82 آن باده که گر در طپش دل نظر افکند از قهقهه شیشه گشاید خفقان را
83 آن باده که سازد به دمی گونه احمر در چهره صفرا زده رنگ یرقان را
84 در شانه ناتاخته مالیده خرد را بر ناطقه ناتافته خاریده بیان را
85 در شیشه ز اعمی ببرد علت کوری در مستی از الکن ببرد بند زبان را
86 در وقت عطا پایه فرازنده کرم را در حال عنا شعله فروزنده روان را
87 در طبع جوانی نهد آرامش پیری درک خرد پیر دهد طبع جوان را
88 زین باده صافی که فروزنده هوشست بستان و زهش نور یقین بخش گمان را
89 با فهم ز می روشن مستی و میانه در کار نگر غایت اطراف و میان را
90 دل ساز مسخر که بدین شیوه توان بست بر آفت سیاره طریق سیران را
91 ملک و حشم از عدل تو در امن و امانند خوش زی و سعادت شمر این امن و امان را
92 بر عقل هویداست که رجحان عظیم است بر چاکر جاگیر ستان ملک ستان را
93 در تقویت ملک و سپه دست قوی به سالار نکت یاب وزیر همه دان را
94 تکمیل بود بیشه پیران نه جوانان صعب آدمیی خرد کند کار کلان را
95 در عون سپهدار و سپه کوش و نگه کن نام از پسر زال بلندست کیان را
96 تشریف قبولی ز سر لطف که اقبال از دیر پی بندگیت بسته میان را
97 قربان شوم احسان شه و حسن گمان را کار است ز حسن طلبم روی نشان را
98 فر شه از اقلیم به اقلیم دوانید ششماهه مسافت به درم پیک دوان را
99 ناگاه برآمد ز درم بانگ که گویید فرمان طلب آمده از شاه فلان را
100 بی کفش و عمامه به در از خانه دویدم نی کرده قبا در بر و نی بسته میان را
101 تا حاکم دیوان و بلد برد رسولم دیدم همه جا مژده دهان مژده رسان را
102 ناگفته تحیت ز شعف مجلس اول دادم ره تقدیم بشان همه شان را
103 اصحاب حسان مصحف از احباب ستانند بگرفتم از احباب به تعظیم نشان را
104 بوسیدم وبر فرق به تسلم نهادم بگشودم و بر ناصیه سودم رخ آن را
105 می دیدم و می سودم ازان سرمه نظر را برخواندم و لیسیدم ازان شهد زبان را
106 تا دیدم ازو اختر پر نور بصر را تا کردم ازان طبله پر نوش دهان را
107 فی الحال دویدم ز پی مرکب و سامان کردم ز همه روی وداع اهل مکان را
108 امروز سه ماهست که پویان به سراغم گلشن به دماغ و به بغل حاصل کان را
109 چون بحر تو در جذر وز مد شیر شکاری چون گنج روان من به طلب بحر روان را
110 چون تاجر گجرات که از مکه برآید خوش یافتم از کعبه به کوی تو نشان را
111 در حضرتت استاده چو موسی به سر طور بگرفته به کف نسخه اعجاز بیان را
112 دارد ز طراوت سخنم تازه نفس ها چون گل که کند عطرفشان باد وزان را
113 گو فضل و عدالت به سزا نظم و نسق ساز دریافته حسان زمان شاه زمان را
114 گر مدعیی از در انکار درآید هان این من و اشعار صلا کلک و بنان را
115 نتوان به غباری که کند جلوه بپوشند مهری که به انوار گرفتست جهان را
116 شد وحی از آن قطع که دیوان «نظیری » می کرد به فرقان و به تورات قران را
117 برخوان ورق و رتبه هر طبع نگهدار تعلیم چه حاجت خرد مرتبه دان را
118 تا طبع کند میل که در گلشن و صحرا بر سبزه و سنبل نگرد آب روان را
119 چون آب که بر سبزه و سنبل گذرد خوش سر خوش گذران عیش و حیات گذران را
120 عمرت به شماری که شب و روز شهورش تا حشر بود پرده مدار دوران را