بدان نامور گفت از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 2

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

بدان نامور گفت پاسخ شنو

1 بدان نامور گفت پاسخ شنو یکایک ببر سوی سالار نو

2 به گویش که زشت کسان را مجوی جز آن را که برتابی از ننگ روی

3 سخن هرچ گفتی نه گفتارتست مماناد گویا زبانت درست

4 مگو آنچ بدخواه تو بشنود ز گفتار بیهوده شادان شود

5 بدان گاه چندان نداری خرد که مغزت بدانش خرد پرورد

6 به گفتار بی‌بر چو نیرو کنی روان و خرد را پر آهو کنی

7 کسی کو گنهکار خواند تو را از آن پس جهاندار خواند تو را

8 نباید که یابد بر تو نشست بگیرد کم و بیش چیزی بدست

9 میندیش زین پس برین سان پیام که دشمن شود بر تو بر شادکام

10 به یزدان مرا کار پیراستست نهاده بران گیتی‌ام خواستست

11 بدین جستن عیبهای دروغ به نزد بزرگان نگیری فروغ

12 بیارم کنون پاسخ این همه بدان تا بگویید پیش رمه

13 پس از مرگ من یادگاری بود سخن گفتن راست یاری بود

14 چو پیدا کنم بر تو انبوه رنج بدانی که از رنج ماخاست گنج

15 نخستین که گفتی ز هرمز سخن به بیهوده از آرزوی کهن

16 ز گفتار بدگوی ما را پدر برآشفت و شد کار زیر و زبر

17 از اندیشه او چو آگه شدیم از ایران شب تیره بی ره شدیم

18 هما راه جستیم و بگریختیم به دام بلا بر نیاویختیم

19 از اندیشهٔ او گناهم نبود جز از جستن او شاه را هم نبود

20 شنیدم که بر شاه من بد رسید ز بردع برفتم چو گوش آن شنید

21 گنهکار بهرام خود با سپاه بیاراست در پیش من رزمگاه

22 ازو نیز بگریختم روز جنگ بدان تا نیایم من او را به چنگ

23 ازان پس دگر باره باز آمدم دلاور به جنگ‌ش فراز آمدم

24 نه پرخاش بهرام یکباره بود جهانی بران جنگ نظاره بود

25 به فرمان یزدان نیکی فزای که اویست بر نیک و بد رهنمای

26 چو ایران و توران به آرام گشت همه کار بهرام ناکام گشت

27 چو از جنگ چوبینه پرداختم نخستین بکین پدر تاختم

28 چو بند وی و گستهم خالان بدند به هر کشوری بی‌همالان بدند

29 فدا کرده جان را همی پیش من به دل هم زبان و به تن خویش من

30 چو خون پدر بود و درد جگر نکردیم سستی به خون پدر

31 بریدیم بند وی را دست و پای کجا کرد بر شاه تاریک جای

32 چو گستهم شد در جهان ناپدید ز گیتی یکی گوشه‌ای برگزید

33 به فرمان ما ناگهان کشته شد سر و رای خونخوارگان گشته شد

34 دگر آنک گفتی تو از کار خویش از آن تنگ زندان و بازار خویش

35 بد آن تا ز فرزند من کار بد نیاید کزان بر سرش بد رسد

36 به زندان نبد بر شما تنگ و بند همان زخم خواری و بیم گزند

37 بدان روزتان خوار نگذاشتم همه گنج پیش شما داشتم

38 بر آیین شاهان پیشین بدیم نه بی‌کار و بر دیگر آیین بدیم

39 ز نخچیر و ز گوی و رامشگران ز کاری که اندر خور مهتران

40 شمارا به چیزی نبودی نیاز ز دینار وز گوهر و یوز و باز

41 یکی کاخ بد کرده زندانش نام همی زیستی اندرو شادکام

42 همان نیز گفتار اخترشناس که ما را همی از تو دادی هراس

43 که از تو بد آید بدین سان که هست نینداختم اخترت را زدست

44 وزان پس نهادیم مهری بر وی به شیرین سپردیم زان گفت و گوی

45 چو شاهیم شد سال بر سی و شش میان چنان روزگاران خوش

46 تو داری بیاد این سخن بی‌گمان اگر چند بگذشت بر ما زمان

47 مرا نامه آمد ز هندوستان بدم من بدان نیز همداستان

48 ز رای برین نزد مانامه بود گهر بود و هر گونه‌ای جامه بود

49 یکی تیغ هندی و پیل سپید جزین هرچ بودم به گیتی امید

50 ابا تیغ دیبای زربفت پنج ز هر گونه‌ای اندرو برده رنج

51 سوی تو یکی نامه بد بر پرند نوشته چو من دیدم از خط هند

52 بخواندم یکی مرد هندی دبیر سخن‌گوی و داننده و یادگیر

53 چوآن نامه را او به من بر بخواند پر از آب دیده همی‌سرفشاند

54 بدان نامه در بد که شادان بزی که با تاج زر خسروی را سزی

55 که چون ماه آذر بد و روز دی جهان را تو باشی جهاندار کی

56 شده پادشاهی پدر سی و هشت ستاره برین گونه خواهد گذشت

57 درخشان شود روزگار بهی که تاج بزرگی به سر برنهی

58 مرا آن زمان این سخن بد درست ز دل مهربانی نبایست شست

59 من آگاه بودم که از بخت تو ز کار درخشیدن تخت تو

60 نباشد مرا بهره جز درد و رنج تو را گردد این تخت شاهی وگنج

61 ز بخشایش و دین و پیوند و مهر نکردم دژم هیچ‌زان نامه چهر

62 به شیرین سپردم چو برخواندم ز هر گونه اندیشه‌ها را ندم

63 بر اوست با اختر تو بهم نداند کسی زان سخن بیش و کم

64 گر ایدون که خواهی که بینی به خواه اگر خود کنی بیش و کم را نگاه

65 برانم که بینی پشیمان شوی وزین کرده‌ها سوی درمان شوی

66 دگر آنک گفتی ز زندان و بند گر آمد ز ما برکسی برگزند

67 چنین بود تا بود کارجهان بزرگان و شاهان و رای مهان

68 اگر تو ندانی به موبد بگوی کند زین سخن مر تو را تازه روی

69 که هرکس که او دشمن ایزدست ورا در جهان زندگانی بدست

70 به زندان ما ویژه دیوان بدند که نیکان ازیشان غریوان بدند

71 چو ما را نبد پیشه خون ریختن بدان کار تنگ اندر آویختن

72 بدان را به زندان همی‌داشتم گزند کسان خوار نگذاشتم

73 بسی گفت هرکس که آن دشمنند ز تخم بدانند و آهرمنند

74 چو اندیشه ایزدی داشتیم سخنها همی‌خوار بگذاشتیم

75 کنون من شنیدم که کردی رها مر آن را که بُد بتر از اژدها

76 ازین بد گنهکار ایزد شدی به گفتار و کردارها بد شدی

77 چو مهتر شدی کار هشیار کن ندانی تو داننده را یار کن

78 مبخشای بر هر که رنجست زوی اگر چند امید گنجست زوی

79 بر آنکس کزو در جهان جزگزند نبینی مر او را چه کمتر ز بند

80 دگر آنک از خواسته گفته‌ای خردمندی و رای بنهفته‌ای

81 ز کس مانجستیم جز باژ و ساو هر آنکس که او داشت با باژ تاو

82 ز یزدان پذیرفتم آن تاج و تخت فراوان کشیدم ازان رنج سخت

83 جهان آفرین داور داد وراست همی روزگاری دگرگونه خواست

84 نیم دژمنش نیز درخواست او فزونی نجوییم درکاست او

85 بجستیم خشنودی دادگر ز بخشش ندیدم بکوشش گذر

86 چو پرسد ز من کردگار جهان بگویم بدو آشکار و نهان

87 بپرسد که او از توداناترست بهر نیک و بد بر تواناترست

88 همین پرگناهان که پیش تواند نه تیماردار و نه خویش تواند

89 ز من هرچ گویند زین پس همان شوند این گره بر تو بر بد گمان

90 همه بندهٔ سیم و زرند و بس کسی را نباشند فریادرس

91 ازیشان تو را دل پر آسایش است گناه مرا جای پالایش است

92 نگنجد تو را این سخن در خرد نه زین بد که گفتی کسی برخورد

93 ولیکن من از بهر خود کامه را که برخواند آن پهلوی نامه را

94 همان در جهان یادگاری بود خردمند را غمگساری بود

95 پس از ما هر آنکس که گفتار ما بخوانند دانند بازار ما

96 ز برطاس وز چین سپه راندیم سپهبد بهر جای بنشاندیم

97 ببردیم بر دشمنان تاختن نیارست کس گردن افراختن

98 چو دشمن ز گیتی پراگنده شد همه گنج ما یک سر آگنده شد

99 همه بوم شد نزد ما کارگر ز دریا کشیدند چندان گهر

100 که ملاح گشت از کشیدن ستوه مرا بود هامون و دریا و کوه

101 چو گنج درم ها پراگنده شد ز دینار نو بدره آگنده شد

102 ز یاقوت وز گوهر شاهوار همان آلت و جامهٔ زرنگار

103 چو دیهیم ما بیست وشش ساله گشت ز هر گوهری گنجها ماله گشت

104 درم را یکی میخ نو ساختم سوی شادی و مهتری آختم

105 بدان سال تا باژ جستم شمار چوشد باژ دینار بر صد هزار

106 پراگنده افگند پنداوسی همه چرم پنداوسی پارسی

107 به هر بدره‌ای در ده و دو هزار پراگنده دینار بد شاهوار

108 جز از باژ و دینار هندوستان جز از کشور روم و جادوستان

109 جز از باژ وز ساو هر کشوری ز هر نامداری و هر مهتری

110 جز از رسم و آیین نوروز و مهر از اسپان وز بندهٔ خوب چهر

111 جز از جوشن و خود و گوپال و تیغ ز ما این نبودی کسی را دریغ

112 جز از مشک و کافور و خز و سمور سیاه و سپید و ز کیمال بور

113 هران کس که ما را بدی زیردست چنین باژها بر هیونان مست

114 همی‌تاختند به درگاه ما نپیچید گردن کس از راه ما

115 ز هر در فراوان کشیدیم رنج بدان تا بیا گند زین گونه گنج

116 دگر گنج خضرا و گنج عروس کجا داشتیم از پی روز بوس

117 فراوان ز نامش سخن راندیم سرانجام باد آورش خواندیم

118 چنین بیست و شش سال تا سی و هشت به جز به آرزو چرخ بر ما نگشت

119 همه مهتران خود تن آسان بدند بد اندیش یک سر هراسان بدند

120 همان چون شنیدم ز فرمان تو جهان را بد آمد ز پیمان تو

121 نماند کس اندر جهان رامشی نباید گزیدن به جز خامشی

122 همی‌کرد خواهی جهان پرگزند پراز درد کاری و ناسودمند

123 همان پرگزندان که نزد تواند که تیره شبان اور مزد تواند

124 همی‌داد خواهند تختت بباد بدان تا نباشی به گیتی تو شاد

125 چو بودی خردمند نزدیک تو که روشن شدی جان تاریک تو

126 به دادن نبودی کسی رازیان که گنجی رسیدی به ارزانیان

127 ایا پور کم روز و اندک خرد روانت ز اندیشه رامش برد

128 چنان دان که این گنج من پشت تست زمانه کنون پاک در مشت تست

129 هم آرایش پادشاهی بود جهان بی‌درم در تباهی بود

130 شود بی‌درم شاه بیدادگر تهی دست را نیست هوش و هنر

131 به بخشش نباشد ورا دستگاه بزرگان فسوسیش خوانند شاه

132 ار ایدون که از تو به دشمن رسد همی بت بدست برهمن رسد

133 ز یزدان پرستنده بیزار گشت ورا نام و آواز تو خوار گشت

134 چو بی‌گنج باشی نپاید سپاه تو را زیردستان نخوانند شاه

135 سگ آن به که خواهندهٔ نان بود چو سیرش کنی دشمن جان بود

136 دگر آنک گفتی ز کار سپاه که در بوم هاشان نشاندم به راه

137 ز بی‌دانشی این نیاید پسند ندانی همی راه سود از گزند

138 چنین است پاسخ که از رنج من فراز آمد این نامور گنج من

139 ز بیگانگان شهرها بستدم همه دشمنان را به هم بر زدم

140 بدان تا به آرام برتخت ناز نشینیم بی‌رنج و گرم و گداز

141 سواران پراگنده کردم به مرز پدید آمد اکنون ز ناارز ارز

142 چو از هر سوی بازخوانی سپاه گشاده ببیند بد اندیش راه

143 که ایران چوباغیست خرم بهار شکفته همیشه گل کامگار

144 پراز نرگس و نار و سیب و بهی چو پالیز گردد ز مردم تهی

145 سپرغم یکایک ز بن برکنند همه شاخ نار و بهی بشکنند

146 سپاه و سلیحست دیوار اوی به پرچینش بر نیزه‌ها خار اوی

147 اگر بفگنی خیره دیوار باغ چه باغ و چه دشت و چه دریاچه راغ

148 نگر تا تو دیوار او نفگنی دل و پشت ایرانیان نشکنی

149 کزان پس بود غارت و تاختن خروش سواران و کین آختن

150 زن و کودک و بوم ایرانیان به اندیشهٔ بد منه در میان

151 چو سالی چنین بر تو بر بگذرد خردمند خواند تو را بی‌خرد

152 من ای دون شنیدم کجا تو مهی همه مردم ناسزا را دهی

153 چنان دان که نوشین روان قباد به اندرز این کرد در نامه یاد

154 که هرکو سلیحش به دشمن دهد همی خویشتن رابه کشتن دهد

155 که چون بازخواهد کش آید به کار بداندیش با او کند کارزار

156 دگر آنک دادی ز قیصر پیام مرا خواندی دودل و خویش کام

157 سخنها نه از یادگار تو بود که گفتار آموزگار تو بود

158 وفا کردن او و از ما جفا تو خود کی شناسی جفا از وفا

159 بدان پاسخش ای بد کم خرد نگویم جزین نیز که اندر خورد

160 تو دعوی کنی هم تو باشی گوا چنین مرد بخرد ندارد روا

161 چو قیصر ز گرد بلا رخ بشست به مردی چو پرویز داماد جست

162 هر آنکس که گیتی ببد نسپرد به مغز اندرون باشد او را خرد

163 بدانم که بهرام بسته میان ابا او یکی گشته ایرانیان

164 به رومی سپاهی نشاید شکست نساید روان ریگ با کوه دست

165 بدان رزم یزدان مرا یاربود سپاه جهان نزد من خوار بود

166 شنیدند ایرانیان آنچ بود تو را نیز زیشان بباید شنود

167 مرا نیز چیزی که بایست کرد به جای نیاطوس روز نبرد

168 ز خوبی و از مردمی کرده‌ام به پاداش او روز بشمرده‌ام

169 بگوید تو را زاد فرخ همین جهان را به چشم جوانی مبین

170 گشسپ آنک بد نیز گنجور ما همان موبد پاک دستور ما

171 که از گنج ما بدره بد صد هزار که دادم بدان رومیان یادگار

172 نیاطوس را مهره دادم هزار ز یاقوت سرخ از در گوشوار

173 کجا سنگ هر مهره‌ای بد هزار ز مثقال گنجی چو کردم شمار

174 همان در خوشاب بگزیده صد درو مرد دانا ندید ایچ بد

175 که هرحقه‌ای را چو پنجه هزار بدادی درم مرد گوهر شمار

176 صد اسپ گرانمایه پنجه به زین همه کرده از آخر ما گزین

177 دگر ویژه با جل دیبه بدند که در دشت با باد همره بدند

178 به نزدیک قیصر فرستادم این پس از خواسته خواندمش آفرین

179 ز دار مسیحا که گفتی سخن به گنج اندر افگنده چوبی کهن

180 نبد زان مرا هیچ سود و زیان ز ترسا شنیدی تو آواز آن

181 شگفت آمدم زانک چون قیصری سر افراز مردی و نام آوری

182 همه گرد بر گرد او بخردان همش فیلسوفان و هم موبدان

183 که یزدان چرا خواند آن کشته را گرین خشک چوب وتبه گشته را

184 گر آن دار بیکار یزدان بدی سر مایهٔ اورمزد آن بدی

185 برفتی خود از گنج ما ناگهان مسیحا شد او نیستی در جهان

186 دگر آنک گفتی که پوزش بگوی کنون توبه کن راه یزدان بجوی

187 ورا پاسخ آن بد که ریزنده باد زبان و دل و دست و پای قباد

188 مرا تاج یزدان به سر برنهاد پذیرفتم و بودم از تاج شاد

189 به یزدان سپردیم چون باز خواست ندانم زبان در دهانت چراست

190 به یزدان بگویم نه با کودکی که نشناسد او بد ز نیک اندکی

191 همه کار یزدان پسندیده‌ام همان شور و تلخی بسی دیده‌ام

192 مرا بود شاهی سی و هشت سال کس از شهر یاران نبودم همال

193 کسی کاین جهان داد دیگر دهد نه بر من سپاسی همی‌برنهد

194 برین پادشاهی کنم آفرین که آباد بادا به دانا زمین

195 چو یزدان بود یار و فریادرس نیازد به نفرین ما هیچ‌کس

196 بدان کودک زشت و نادان بگوی که ما را کنون تیره گشت آبروی

197 که پدرود بادی تو تا جاودان سر و کار ما باد با بخردان

198 شما ای گرامی فرستادگان سخن گوی و پر مایه آزادگان

199 ز من هر دو پدرود باشید نیز سخن جز شنیده مگویید چیز

200 کنم آفرین بر جهان سر به سر که او را ندیدم مگر برگذر

201 بمیرد کسی کو ز مادر بزاد ز کیخسرو آغاز تا کیقباد

202 چو هوشنگ و طهمورث و جمشید کزیشان بدی جای بیم وامید

203 که دیو و دد و دام فرمانش برد چو روشن سرآمد برفت و بمرد

204 فریدون فرخ که او از جهان بدی دور کرد آشکار و نهان

205 ز بد دست ضحاک تازی ببست به مردی زچنگ زمانه نجست

206 چو آرش که بردی به فرسنگ تیر چو پیروزگر قارن شیرگیر

207 قباد آنک آمد ز البرز کوه به مردی جهاندار شد با گروه

208 که از آبگینه همی خانه کرد وزان خانه گیتی پر افسانه کرد

209 همه در خوشاب بد پیکرش ز یاقوت رخشنده بودی درش

210 سیاوش همان نامدار هژیر که کشتش به روز جوانی دبیر

211 کجا گنگ دژ کرد جایی به رنج وزان رنج برده ندید ایچ گنج

212 کجا رستم زال و اسفندیار کزیشان سخن ماندمان یادگار

213 چو گودرز و هفتاد پور گزین سواران میدان و شیران کین

214 چو گشتاسپ شاهی که دین بهی پذیرفت و زو تازه شد فرهی

215 چو جاماسپ کاندر شمار سپهر فروزنده‌تر بد ز گردنده مهر

216 شدند آن بزرگان و دانندگان سواران جنگی و مردانگان

217 که اندر هنر این ازان به بدی به سال آن یکی از دگر مه بدی

218 بپرداختند این جهان فراخ بماندند میدان و ایوان و کاخ

219 ز شاهان مرا نیز همتا نبود اگر سال را چند بالا نبود

220 جهان را سپردم به نیک و به بد نه آن را که روزی به من بد رسد

221 بسی راه دشوار بگذاشتیم بسی دشمن از پیش برداشتیم

222 همه بومها پر ز گنج منست کجا آب و خاکست رنج منست

223 چو زین گونه بر من سرآید جهان همی تیره گردد امید مهان

224 نماند به فرزند من نیز تخت بگردد ز تخت و سرآیدش بخت

225 فرشته بیاید یکی جان ستان بگویم بدو جانم آسان ستان

226 گذشتن چو بر چینود پل بود به زیر پی اندر همه گل بود

227 به توبه دل راست روشن کنیم بی‌آزاری خویش جوشن کنیم

228 درستست گفتار فرزانگان جهاندیده و پاک دانندگان

229 که چون بخت بیدار گیرد نشیب ز هر گونه‌ای دید باید نهیب

230 چو روز بهی بر کسی بگذرد اگر باز خواند ندارد خرد

231 پیام من اینست سوی جهان به نزد کهان و به نزد مهان

232 شما نیز پدرود باشید و شاد ز من نیز بر بد مگیرید یاد

233 چو اشتاد و خراد برزین گو شنیدند پیغام آن پیش رو

234 به پیکان دل هر دو دانا بخست به سر بر زدند آن زمان هر دو دست

235 ز گفتار هر دو پشیمان شدند به رخسارگان بر تپنچه زدند

236 ببر بر همه جامشان چاک بود سر هر دو دانا پر از خاک بود

237 برفتند گریان ز پیشش به در پر از درد جان و پراندوه سر

238 به نزدیک شیرویه رفت این دو مرد پر آژنگ رخسار و دل پر ز درد

239 یکایک بدادند پیغام شاه به شیروی بی‌مغز و بی‌دستگاه

عکس نوشته
کامنت
comment