- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چنان بود گلشه ز هجران دوست که بروی همی غم بدرید پوست
2 شب و روز از آرام و ز خواب و خورد فروماند دل خسته و روی زرد
3 به بالا و روی آن بت قندهار شد اندر عرب سر به سر نامدار
4 چنان گشته بد گلشه از دلبری که سجده همی کرد پیشش پری
5 ز حسنش به گیتی خبر گسترید که همتای او در جهان کس ندید
6 یکی خسروی بود در حد شام اصیل و بلند اختر و نیک نام
7 ز بس نعت گلشه که بشنوده بود به عشق اندرش دل بفرسوده بود
8 ز هجران گلشاه بد بی قرار چو بازارگانان بر آراست کار
9 ابا مال و با نعمت و خواسته بشد آن شه سرور آراسته
10 به سوی عرب دادش از شام روی ز بهرای گلشاه آن مشک بوی
11 به هرجا کجا بار برداشتی در آن جا بسی مال بگذاشتی
12 بحیی که از ره فراز آمدی ابا هرکسی طبع ساز آمدی
13 همه جمله را میهمان خواندی به می خوردن و بزم بنشاندی
14 ز گلشاه دل خواه جستی اثر ازین حی بر آن حی شدی باخبر
15 همی هرکس او را ز گردنکشان به سوی بنی شیبه دادی نشان
16 همی رفت ناسوی آن حی رسید فرود آمد و بارها گسترید
17 بزد خیمه و بارها برگشاد به خیمه درون رفت و بنشست شاد
18 بسی اشتر و گاو با گوسفند نکشت و گشاد از سر بدره بند
19 چو از شام قصد عرب کرده بود بسی خیکهای می آورده بود
20 بفرمود بزم نکو ساختن هر آنکس کجا دید بنواختن
21 بنی شیبه را سر به سر پیش خواند همهٔک بهٔک را به مجلس نشاند
22 هلال آن کجا باب گلشاه بود زمیری و کارش نه آگاه بود
23 نشد آگه از کار وی خاص و عام که هست او خداوند و سالار شام
24 گمان برد هر کس کی بود آن جوان یکی نامور مرد بازارگان
25 هر آن کآمدی میهمان سوی او تمامی ندیدی بدی روی اوی
26 که از مال او خود چو قارون شدی دژم آمدی شاد بیرون شدی
27 ز بس زر که بخشید بر هرکسی ورا عاشقان خاستندی بسی
28 زر و سیم بر خلق برمی فشاند ز کارش همه خلق خیره بماند
29 بنی شیبه و قوم او را همه بسی مال بخشید و اسپ و رمه
30 بر آنجا که گلشاه دل برده بود مر آن پادشه را سراپرده بود
31 شه شام خود ز آن نه آگاه بود که همسایهٔ باب گلشاه بود
32 ز ناگاه گلشاه بی هوش و صبر برون آمد از خیمه چون مه ز ابر
33 شه شام کردش سوی او نگاه بدیدش یکی سرو، بر سرو ماه
34 بدید آن چو گل برگ رخسار اوی همان دو عقیق شکربار اوی
35 بتی دید پر ناز و زیب و کشی همه سر به سر دلکشی و خوشی
36 همه جعد او حلقه همچون زره همه زلف او بند و تاب و گره
37 ندیده ورا گشته بد بی قرار چو دیدش، بدل عاشقی گشت زار
38 هلال آن کجا بابک سرو بن همی راند با شاه شام این سخن
39 هلالش چنین گفت دخت منست به من بر گرامی ز جان و تنست
40 بپرسید و گفتش که نامش بگوی پدر گفت: گلشاه فرخنده روی
41 ملک گفت این شعرها در عرب ز بهر ورا گفته آمد عجب؟
42 پدر گفت آری شه شام گفت اگر یار من گردد این خوب جفت
43 جهانیت بخشم پر از خواسته کند خواسته کارت آراسته
44 پدر گفت نی عهد را بسته ام ابا ورقه پیمان او بسته ام
45 بهٔک جایگه هر دو اندر خورند کی هر دو اصیل اندوهم گوهرند
46 به هم بوده اند و به هم زاده اند دل از مهر با یک دگر داده اند
47 شه شام گفت ای خردمند مرد ز گفتارم ار بخردی برمگرد
48 بسی دلبرانند اندر عرب بهی روی و دل بند و یاقوت لب
49 زنی دیگر از بهر ورقه بخواه دهم حق او من همین جایگاه
50 پدر گفت پیمان شکستن خطاست ز ما این چنین فعل بد نارواست
51 بگفت و بشد باز خانه هلال بگفت این همه گفته ها با عیال
52 بدو نیک مادر حدیثی نگفت که خود دخترش را سزا بود جفت
53 شه شام را کار نامد صواب چو بشنید از باب دختر جواب
54 بگفتا که باید یکی چاره کرد به چاره شود بی غم آزاد مرد
55 بخواندش یکی زال گم بودگان خرف زالکی عمر پیمودگان
56 مرو را بسی مال پد رفت و چیز وزو راز دل هیچ ننهفت نیز
57 بگفتش سوی مام گلشاه شو ز شویش نهان باش و ناگاه شو
58 دهمت اندکی سو زیان، بر بروی حدیث من او را سراسر بگوی
59 کی گر دخترت مر مرا بزنی دهی، بی گمان بر فلک بر زنی
60 شما را من از مال قارون کنم ز خلق جهان جاه افزون کنم
61 بدو داد یک بدره دینار زرد یکی درج یاقوت نادیده مرد
62 مر آن زال را داد بسیار مال شد آن زال نزدیک جفت هلال
63 صفت کرد پیش وی از شاه شام چنین گفت او را که ای جان مام
64 جوانیست زیبا ابا مال و رخت نخواهی که گردی بدو نیک بخت؟
65 توانگر شوی مهر بسته کنی دل از مهر ورقه گسته کنی
66 پسندی تو گلشاه را یار اوی کی کس نیست جزوی سزاوار اوی
67 شوی با زر و سیم و با مال و گنج نخواهی همی گنج بی هیچ رنج؟
68 بگفت این و آنچ فرستاده بود بدو داد آنچ او بدو داده بود
69 چو جفت هلال آن چنان حال دید ز پیش خود آن بی کران مال دید
70 دل مام گلشاه از آن گرم شد چو سنگ سیه بخت بد نرم شد
71 درم مرد را سر بگردون کشد درم کوه را سوی هامون کشد
72 درم شیررا سوی بند آورد درم پیل را در کمند آورد
73 دل زن سوی مرد شامی کشید بهٔکباره از مهر ورقه برید
74 بدان زال گفت ای گران مایه مام هلا زود زی میر شامی خرام
75 بگو آن کنم کت مراد و هواست همه حاجت تو بر من رواست
76 تو خواهی بد از خلق پیوند من فدی باد پیش تو فرزند من
77 بشد زال و دل شاد برگشت ازوی نهادش سوی خسرو شام روی
78 همه گفته ها را بدو باز گفت بکرد آشکارا حدیث نهفت
79 شه شام بی منتها خواسته بدان پیرزن داد ناخواسته
80 بشد مام گلشاه آزاده چهر ابا شاه شامی بپیوست مهر
81 بخواند آن زمان باب گلشاه را بگفت و نمودش بدو راه را
82 که گرمال خواهی ودیهیم و تخت دلش را گشاده کن از بند سخت
83 دل از ورقه و مهر او رسته کن بدل مهر با شاه پیوسته کن
84 که گر بستهٔ مهر شامی شوی بنزد همه کس گرامی شوی
85 بدو به زنی ده تو گلشاه را مر آن عاشق زار و گم راه را
86 ز شامی مگرشاد و خرم شود غم ورقه اندر دلش کم شود
87 نیابی تو داماد هرگز چنوی کی هم مال دارست و هم خوب روی
88 هلال گزین داد زن را جواب کی باید کی ناید ز من ناصواب
89 چنین داد پاسخ زن بدسگال کی از رای من سرمتاب ای هلال
90 که گربگسلی سر ز فرمان من شکسته شود با تو پیمان من
91 جوانیست با مال و با خواسته شود کارها از وی آراسته
92 بگفت این و با شوی بنهاد روی نبد روز و شبشان بجز گفت و گوی
93 ازین کار گلشاه بد بی خبر نه مر ورقه را بد خبر در سفر
94 همه کار ورقه بد آراسته ز مال فراوان و از خواسته
95 ز بس زر و سیم وز بس کار و بار بهین شد همی مرو را روزگار
96 که داند چه آورده بود او به چنگ ز مردی به چنگ آورید و به هنگ
97 دو چندان که بد عم ازوخواسته بدست آوریده بد او خواسته
98 نهایت نبودش مرین مال را همی خواست آوردن او خال را
99 نبودی مرو را بجز این سخن هر آنکه کی گفتی ز یار کهن
100 همی خواست کآید بدیدار عم مگر گردد آزاد از اندوه و غم
101 گمانش چنان بد که شد کارراست چه دانست کایزد دگرگونه خواست
102 چو آمد قضا رفت ناگه بصر چه سودست کوشش چو آمد قدر
103 چه مانده ز کوشش کی ورقه نکرد به آخر قضا زو برآورد گرد
104 شه شام را جان و دل رفته بود که در آتش عاشقی تفته بود
105 بفرمود تا بزم آراستند چو آراست بایست پیراستند
106 بحی در هر آن کس که بشناختند بخواندند او را و بنشاختند
107 به پیش سران عرب کرد روی سوی باب گلشاه، گفتا: بگوی
108 مرا بچه می رد کنی ای هلال باصل، اربروی و بمال و جمال؟
109 چه باشد که با فضل و آهستگی کنی با من از مهر پیوستگی
110 کنی مر مرا بندهٔ خویشتن سپارم ترا من دل و جان و تن
111 هلال ایچ گونه ندادش جواب کی چونان همی دید راه صواب
112 چو مردم ز مجلس پراگنده گشت هلال خردمند گوینده گشت
113 بدو گفت چه دهی حق دخترم؟ جوان گفت کز رای تو نگذرم
114 زر و سیم و اسپ و شتر با رمه ز من هرچ خواهی بیابی همه
115 غلامان خدمتگر و خوب روی کنیزان شیرین لب و جعد موی
116 اگر ورقهٔ بی دل خسته تن به نزد من آید ستاند ثمن
117 دهم مرورا ده کنیزک چو ماه کنم من سپیدش گلیم سیاه
118 هلالش بگفت: ای شه هوشمند نخستین به سوگند خود را ببند
119 که چون دختر من ترا بود جفت بداری تو این رازرا در نهفت
120 که گر ورقه آگه شود زین سخن شود راست با مردمان کهن
121 جوان و آنک بود از شمار جوان بخوردند سوگندهای گران
122 که تا زنده ایم این سخن پیش کس نگوییم جایی که بودیم و بس
123 پدر داد گلشاه دل خسته را مر آن خسرو مهر پیوسته را