- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست که آن جا کم رسد عاشق و معشوق فراوانست
2 که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا که تا دلها خنک گردد که دلها سخت بریانست
3 نباشد این چنین شهری ولی باری کم از شهری که در وی عدل و انصافست و معشوق مسلمانست
4 که این سو عاشقان باری چو عود کهنه میسوزد وان معشوق نادرتر کز او آتش فروزانست
5 خداوندا به احسانت به حق نور تابانت مگیر آشفته میگویم که دل بیتو پریشانست
6 تو مستان را نمیگیری پریشان را نمیگیری خنک آن را که میگیری که جانم مست ایشانست
7 اگر گیری ور اندازی چه غم داری چه کم داری که عاشق چون گیا این جا بیابان در بیابانست
8 بخندد چشم مریخش مرا گوید نمیترسی نگارا بوی خون آید اگر مریخ خندانست
9 دلم با خویشتن آمد شکایت را رها کردم هزاران جان همیبخشد چه شد گر خصم یک جانست
10 منم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودند که جانان طالب جانست و جان جویای جانانست
11 که جان ذرهست و او کیوان که جان میوهست و او بستان که جان قطرهست و او عمان که جان حبهست و او کانست
12 سخن در پوست میگویم که جان این سخن غیبست نه در اندیشه میگنجد نه آن را گفتن امکانست
13 خمش کن همچو عالم باش خموش و مست و سرگردان وگر او نیست مست مست چرا افتان و خیزانست