1 ای که تو دلتنگی، از گریه دلت وامیشود تنگنای عشق زین خمخانه صحرا میشود
2 هر کرا توفیق عیبِخویشبینی دادهاند بعد مردن بر مزارش کور بینا میشود
3 بسترم برداشت موج از استخوان پهلویم میکنم بر بوریا گر تکیه خارا میشود
4 از تنم نتوان کشیدن ناوک جور تو را زان که همچون استخوانم جزو اعضا میشود
5 بستگی در کار هرکس هست بگشاید بصیر یک کلید است و هزاران قفل از آن وامیشود
6 در بیابان هر کرا از تشنگی باشد خطر نام چشمم گر بود صد چشمه پیدا میشود
7 خرمن خورشید باید شعله حسن ترا حیف از این آتش که برق هستی ما میشود
8 سنگ طفلان گر چنین جزو بدن خواهد شدن در صف خواریکشانم تن ز خارا میشود
9 چون صدف گر قطرهای زین بحر باشد قسمتم از برایم عقده خاطر مهیا میشود
10 در سواد زلف او تا دل وطن دارد کلیم تیره شد چون روزگارم خاطرم وامیشود