1 آن دلبر ماهرخ ، که جانان منست بر من بعزیزی چو دل و جان منست
2 اندر دل من نشسته باشد پیوست مقبل تر ازین دل نبود کان منست
1 خسروا ، چون تو آسمان نارد خدمت و زمانه بگزارد
2 باد را هیبت تو بر بندد کوه را حملهٔ تو بردارد
1 ای در تو مقصد اهل هنر بر در تو حادثه نکند گذر
2 منهزم از خلق تو خیل فساد منتظم از نطق تو عقد گهر
1 چون علاء دولت و دین دروغا خنجر کشد رایت اعزاز حق بر گنبد اخضر کشد
2 تا بود زین سان هلاک خسم او، از آفتاب هم سپر گیرد بکف گردون و هم خنجر کشد