-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 این بگفت و بعد از آن خاموش شد وندران عین خودی بیهوش شد
2 این بگفت آن واصل عرفان شده بر تمامت سالکان سلطان شده
3 هرکه را بویی رسد از بیخودی جمله حق گردد نباشد او خودی
4 خود مبین و تو فنا شو هم ز خود تاتو خودبینی توی در نیک و بد
5 حق طلب میباش تا تو حق شوی در کمال عشق مستغرق شوی
6 صورت تو بت بود باطل بکن این سخن گر ره بری رازکهن
7 صورت تو در خودی خود بین شده زانک بیخود گشته و ره بین شده
8 چون برافتد صورتت از روی کار نه بود پرده نباشد هم دیار
9 چون برافتد صورت حسّی ترا تو فنا گردی در آن عزّ بقا
10 چون برافتد صورتت زنده شوی آنگهی گفتار کلی بشنوی
11 چون برافتد صورتت از شش جهت آنگهی روشن شود این معرفت
12 چون برافتد صورتت آنگه یقین تو بدانی آفرینش در یقین
13 چون برافتد صورتت از روی کل عین ذاتت گشته پیدا بی سبل
14 چون برافتد صورتت عاشق شوی در کمال او زجان لایق شوی
15 چون برافتد صورتت یکسر تویی صورتت نبود نباشد این دویی
16 محو گردد صورت اشیا همه مینماید لیک این پیدا همه
17 بیخودی باشد همیشه با خودی آنگهی دانی که کلی هم خودی
18 چون به بینی خود تو عاشق تر شوی آنگهی در عشق لایقتر شوی
19 چون به بینی اول وآخر همه خود توباشی باطن و ظاهر همه
20 پرده گر برگیردت از روی کار تو همی نه دار بینی نه دیار
21 پرده گر برگیردت فانی شوی آن زمان تو عین روحانی شوی
22 پرده گر برگیردت از راز تو آنگهی بینی بکل اعزاز تو
23 چون نباشی تو نه بیرون نه درون اول تو آخر آید رهنمون
24 راه تودر تو همی یکی بود اندر اینجا مر کرا شکی بود
25 پرده گر برگیردت او است و بس نه وجود عقل ماند نه نفس
26 نه چو نقش صورتی باشدترا با که گویم راز تو از ماجرا
27 ماجرا هم با تو بتوانم بگفت درّ این اسرار هم با تو بسفت
28 با تو گویم چون تویی محبوب کل هم تو جویم چون توئی مطلوب کل
29 با تو راز تو عیان گردد یقین پردهها آنگه بماند بر یقین
30 پردهها فانی شود با پرده دار پرده را برگیر زود از روی کار
31 پرده را کلی بسوزد پرده دار راز خود با راز دل کن آشکار
32 پرده از رخ برفکن تو بر عیان تا شوی کلی نهان جاودان
33 پرده را بردار تا راهم دهی هر دو عالم را بیک آهم دهی
34 پرده را بردار بر من بیخبر تا نماند ازمن و پرده اثر
35 پرده را بردار ای گم کرده راه تا کنم بیرون این پرده نگاه
36 پرده را بردار جان من بسوز آتش عشقت ز ناگه برفروز
37 پرده را بردار و پرده بر مدر بیش ازینم تو مده خون جگر
38 پرده را بردار تا بینم ترا از میان پرده بگزینم ترا
39 پرده را بردار تا آگه شوم گرچه راهت کردهام همره شوم
40 پرده را بر عاشقان خود مدر آب روی عاشقان خود مبر
41 پرده بردار ومرا مشتاق کن بعد از آنم سیر آن آفاق کن
42 پرده بردار و عیانم وانمای جانم از بند ضلالت برگشای
43 پرده بردار و دلم کلّی ببر تا شوم از شوق رویت بیخبر
44 پرده بردار ای حقیقت جسم و جان تا ببینم روی خوبت در نهان
45 پرده بردار ای نموده جزو کل بیش ازینم تو مکن در عین ذل
46 پرده را بردار و زین پرده چه سود چون ترا گم کردنست این خود نبود
47 پرده بردار از صفات لم یزل تا به ببینم من ترا اندر ازل
48 پرده بردار ای ورای جان و دل تا کجا باشدترا مأوای دل
49 پرده بردار ای ز پرده گم شده کام خود از پردهها تو بستده
50 پرده بردار ای کمالت بی صفت تا برون افتد ز پرده شش جهت
51 پرده را بردار تا فاشم شود گوش جان راز خود از خود بشنود
52 پرده را بردار و کن فانی دلم زانک در پرده عجایب مشکلم
53 پرده را بردار و بیداری بده از وجود جان تو هشیاری بده
54 پرده بردار ای تمامت کاینات گشته بر تو بی تو این نقش صفات
55 پرده بردار ای نموده انبیا راه فانی کلی از عز و بقا
56 پرده بردار ای ترا آدم ز خود کرده پیدا بر تمامت نیک و بد
57 پرده بردار ای تو نوح نوحه گر کرده در طوفان عشقت بیخبر
58 پرده بردار ای تو ابراهیم را کردهٔ بر خیر تو تعلیم را
59 پرده بردار ای ز موسی راز تو کرده اندر طور دل اعزاز تو
60 پرده بردار ای ز اسحاق وفا جان خود بر خویشتن کرده فدا
61 پرده بردار ای ز عیسی روح روح داده عالم را بکلی این فتوح
62 پرده بردار ای ز ایوب ضعیف کرده رنجور و ز عشقت تن نحیف
63 پرده بردار ای محمد راز دار سرّ جمله کن تو بر ما آشکار
64 پرده بردار ای محمد را وجود جسم و جانش افکنیده در سجود
65 پرده بردار ای کمالش داده تو هرچه بودش جملگی بنهاده تو
66 راز دار تست این پیر ضعیف هم فدایت کرده این جان نحیف
67 چون ترا دیدم تویی وهم ز تو میکنم کلی تمامت هم ز تو
68 چون ترا دیدم تو بودی بی صفت میزنم دستان راز معرفت
69 چون ترا دیدم توئی در پرده تو راز خود بر جزو و کل گم کرده تو
70 چون تو دیدم روی خود بر ما نمای جام جم چه بود تویی کلی نمای
71 چون ترا دیدم ترا خواهم مدام هم ز تو کلی ترا خواهم تمام
72 سالک ره بین چو در حالت شده هر زمان بر حالتی فالت شده
73 گاه اندر خوف و گاهی در خطر گاه استاده گهی اندر گذر
74 اندرون پرده تازان راند او گاه اندر پرده هم وامانده او
75 گاه محبوس خدا گشته یقین گاه گشته در گمانی راه بین
76 راه بیحد کرد اندر دهشتش دیده اندر راه حق مر قربتش
77 گاه بیخود گشته در رمز صفات گاه حیران گشته اندر وصف ذات
78 گاه در نزدیکی سالک شده دیده کوران در صفتها لک شده
79 راه بی حد کرده در وصف و صفت راز خود دیده ز صاحب معرفت
80 راز خود بشنید و هم خود خواند باز او ز عشق رمز کرده جان بناز
81 راز را از راز دان بشنیده هم هم ز دیده دیده دیده دیده هم
82 بر رموز عشق سرگردان شده در درون پردهها حیران شده
83 عاشقی بر وصف عاشق آمده صادقی بر عشق صادق آمده
84 در گمان و در یقین افتاده پست زیر پایش پردهها هم کرده پست
85 واصلان عشق را در پرده راز دیده راز خود بکرده پرده باز
86 آنچنان راز نهانی یافته آنچنان عین عیانی یافته
87 آنچنان جانها بداده کل بباد جان خود بر باد داده بی نهاد
88 عاشق آسا رمزها گفتند باز تا برون رفتند کل از پرده باز
89 رازهای خویش با معشوقه کل گفته با او لیک بی او گفته کل
90 هرچه ازمعشوق بشنفته براز جمله با معشوقه خود گفت باز
91 راز با معشوقه گفته در نهان تا نهانشان گشت بر صورت عیان
92 راز خود را گفت کلی پیش دوست مغز گشته لیک نه مغز ونه پوست
93 راز خود گفته بدانای جهان بر گذشته از زمین و از زمان
94 راز خود با راز او آورده خود بیخودی اندر یقین بی نیک و بد
95 راز خود با عشق گفته در نهان گشته معشوق حقیقی در نهان
96 راز خود با راز حق آمد یقین راز باید گفت مرد راه بین
97 ای دل آغاز یقین آغاز کن پرده از روی حقیقت باز کن
98 ای دل آخر چند در راهی کنون مانده اندر پردهٔ بی رهنمون
99 ای دل آخر چند خواهی تاختن جان خود در راه جانان تافتن
100 ای دل آخر چند سودایی کنی اندر این ره چند شیدایی کنی
101 ای دل آخر چند این سوداپزی اندر این پرده تو این سوداپزی
102 ای دل آخر راز تو از پرده گم گشته است و کردهای تو راه گم
103 ای دل آخر تو درون پردهای خویشتن درخویشتن گم کردهای
104 ای دل آخر چند بی سازی کنی در هوی عشق طنّازی کنی
105 ای دل آخر جان خود درباز تو پرده را افکن ز رویت باز تو
106 ای دل آخر پرتوی از وی ببین چند خواهی گشت اکنون راه بین
107 ای دل آخر خون جان از جام ساز راه بی آغاز را انجام ساز
108 ای دل آخر چند خاموشی کنی خویش را در عین مدهوش کنی
109 ای دل آخر پرده باز افکن زروی بیش ازین تا چند باشی راه جوی
110 ای دل آخر از یقین آگاه شو یک زمان در قربت اللّه شو
111 ای دل آخر دیدهٔ این سالکان در فنای عشق گشته صادقان
112 ای دل آخر چند خواهی ایستاد هم بباید رفت پیش اوستاد
113 ای دل آخر تن بنه ره پیش گیر آنگهی از ره مراد خویش گیر
114 ای دل آخر خون خود تا کی خوری هر زمان وامانده و حیران تری
115 ای دل آخر برق واری در گذر تا بیابی روی آن صاحب نظر
116 ای دل آخر عین جان ایثار کن هرچه داری در جهان ایثار کن
117 ای دل آخر ساز تن کن اختیار تا تو گردی اختیار اختیار
118 ای دل آخر تا نگردی سوخته کی شود سرّ سویدا توخته
119 ای دل آخردر فنای او مترس چند باشی بازمانده باز پس
120 ای دل آخر چند نازی جان بباز در نشینی چند می جوئی فراز
121 ای دل آخر پند من بپذیر تو تا شوی کل خویشتن کم گیرتو
122 چند باشی در درون ودر برون چند باشی غافل آسا در جنون
123 ره روان رفتند و تو در پردهٔ همچنان میجویی و گم کردهٔ
124 ره روان رفتند سوی یار خود تو چنین مانده ببین اغیار خود
125 ره روان کردند جان خود نثار همچنان ماندی تو اندر پرده خوار
126 ره روان رفتند و تو درمانده خود همچنان در گفتن خودمانده خود
127 آخر این چندین سخن برگفت و گفت هم تو گفتن و کس دیگر نگفت
128 آخر این چندین سخن گفتی تو باز بازماندی اندرین ره مانده باز
129 آخر این چندین سخن تو گفتهٔ یا نگفتی وز کسی بشنفتهٔ
130 آخر این چندین ملامت بردهٔ همچنان مانده درون پردهٔ
131 آخر این چندین ملامت تا بکی برکسی ماندی که گم کردی توپی
132 آخر از این گفتنت مقصود چیست عاقبت بررفتنت مقصود کیست
133 آخر این چندین بگفتی نیک و بد تو کسی مانی بمانده بی خرد
134 راه رو یا اندرین پرده بسوز همچو این واصل در آنجا برفروز
135 ره رو آخر یاز خود بگذر بکل یک زمان در سوی خود بنگر بذل
136 راه کن تا ره بری بر سوی او تا همانجا گه ببینی روی او
137 راه کن تو تا مگر واصل شوی در مراد خود مگر حاصل شوی
138 چون بدست تست دادن جان خویش جان بده یا راه کلی گیر پیش
139 چون بدست تست خود را سوختن کار از ایشان بایدت آموختن
140 چون بدست تست جان بازی چنین نیست آسان کار جان بازان چنین
141 چون بدست تست هم جانت بباز پردهٔ از روی خود انداز باز
142 چون بدست تست با چندین گمان میپزی آخر زمان اندر نهان
143 جان خود ایثار کن در وصل دوست تا ببینی یک زمان تو وصل دوست
144 جان خود ایثار کن ای بی خبر تا بسوزی وانماند هیچ اثر
145 همچو ایشان اندرین واصل شوی هم ز حق گویی و از حق بشنوی
146 گر بخواهی ماند آنجاگاه باز درنشیبی کی ببینی عین راز
147 گر بخواهی ماند اندر پرده تو چند گوئی کردهٔ گم کرده تو
148 این همه گفتم ترا ای دل ببین بگذر از خود تا گمان گردد یقین
149 این همه گفتم ترا ای جان من بردهٔ چندین زبانها در سخن
150 این همه گفتم نمردی یک دمی یک نفس فرمان نبردی یکدمی
151 این همه گفتم چنین با تو براز همچنان ماندی تو اندر پرده باز
152 این همه گفتم ببر فرمان دلا تا زمانی جمله ما گردیم ما
153 چون شویم آنجایگه خود جزو کل کل شویم و وارهیم از بند ذل
154 چون شوی فانی تو اینجا در صفت آنگهی یابی کمال معرفت
155 هرکه فانی شد بقای کل بیافت بعد از آن در سوی آن حضرت شتافت
156 هر که فانی شد خرد با او چکار در بقای کل شود کل رستگار
157 هر که فانی شد برست از خویشتن کل شد و وارست او از خویشتن
158 هر که فانی شد بقا اندر بقا است از همه فانی صفا اندر صفاست
159 هرکه فانی شد ز دید او دید دید هم زحق گفت وز حق رازی شنید
160 هرکه فانی شد بپرده بیند اوی پرده برافتد بپرده بیند اوی
161 چون تو را فانی بخواهی بد تنت چند خواهی گفت مایی و منت
162 چون ترا فانی بخواهد شد عقول چند خواهی بد در اینجا بی اصول
163 چون تو فانی میشوی از هرچه هست بازدار از هرچه داری نیز دست
164 چون تو فانی میشوی از خود بمیر بعد از آن تو حلقهٔ آن در بگیر
165 چون تو فانی میشوی زین زندگی این زمان تو پیش گیر افکندگی
166 چون تو فانی میشوی بگذر ز خود تا نماند جملگی نیکت نه بد
167 چون تو فانی میشوی در چند و چون گشتهٔ تو در میان پرده خون
168 چون تو فانی میشوی بردار گام هر زمانی در مکانی دار کام
169 چون تو فانی میشوی اینجایگاه هم در آنجا گرد فانی پیش شاه
170 چون تو فانی میشوی باری درین پیش راهش میربرعین یقین
171 چون تو فانی میشوی بر ذات او هم بکن خود را زمانی گفت و گو
172 چون تو فانی میشوی نزدیک او بگذر از این راه پر باریک او
173 چون تو فانی میشوی چندین مگوی گرد فانی گرد و دیگر هم مجوی
174 چون تو فانی میشوی زنده شوی از مقام عرش افکنده شوی
175 بگذر از خود تاکمالی آیدت بعد از آن وصل وصالی آیدت
176 بگذر از خود سوی حق اشتاب کن خویش را در عین فتح الباب کن
177 بگذر از خود از یک زمان ایمن مشو هرچه پیش آید در آن ساکن مشو
178 بگذر از خود راه الااللّه گیر گر ببینی راه جمله راه گیر
179 بگذر از خود واصل درگاه شو فانی اندر سرّ الااللّه شو
180 بگذر از خود تا وصال آید پدید بگذر از خود تا کمال آید پدید
181 بگذر از خود حق شو وباطل مگوی بیش از این باطل در این حاصل مجوی
182 بگذر از خود عقل را آواره کن بعد از آن این راه را یکباره کن
183 بگذر از خود عشق شو گر عاشقی بگذر از جان گر تو مرد صادقی
184 بگذر از خود ای بمانده بر دو راه پرده را برگیر ای گم کرده راه
185 بازجوی از خود گذر کن در گذر تا کمالی باشدت اندر نظر
186 چون گذشتی از خود آنگه کل شوی جان ببخشی آن زمان تو کل شوی
187 بگذر و بگذار وبگذر از همه چند خواهی بود عین دمدمه
188 هرکه آمد از عدم اندر وجود بود او اندر یقین بود و نبود
189 هر که آمد اندر آنجا بی خلاف راه باید کرد او را بی گزاف
190 هرکه آمد اندر آنجا باز ماند لیک اینجا هم ازو او راز خواند
191 هرکه آمد راز را با او بگفت چون ندانی سرّ اسرارش نهفت
192 هرکه آمد محرم اسرار گشت از خودی در بیخودی بیزار گشت
193 هرکه آمد جان ودل تسلیم کرد هرچه گفت از جان جان تعلیم کرد
194 هرکه آمد پای اندر ره نهاد گرنه آگه بود آگه گشت و شاد
195 هر که آمد راه جانان باز یافت لیک این راز جهان شهباز یافت
196 هرکه آمد راز او هم بدهمو کام خود از کام خود بستد همو
197 هرکه آمد رنج را دید و بلا اندر این رنج و بلا شد در فنا
198 چون همی خواهی شدن باری ز پیش راه حق گیر ای مرادت دیده پیش
199 نوش اندر نیش باشد کارگر نوش کن نیش آر داری این خبر
200 هرکه این ره را مسلّم کرد او اندرین ره جان معظّم کرد او
201 ای بسا تنها کزین حسرت بریخت آسمان بر فرق ایشان خاک بیخت
202 ای بسا جانها کزین حسرت برفت عاقبت پر درد و پر حسرت برفت
203 ای بسا دیده که نادیده شد او گرچه نادیده بوددیده شد او
204 ای بسا عالم که او راهی سپرد اند راین ره ماند وناکامی بمرد
205 ای بسا عاقل که کام اینجا بیافت ای بسا مسکین که ناگه سر بیافت
206 ای بسا سالک که هالک شد ازین گرچه در ره بود مرد راه بین
207 ای بسا قوّت که از قوّت برفت بعد از آن او را ثباتی برگرفت
208 ای بسا عاشق که جان در باختند تا کمال عشق خود بشناختند
209 ای بسا مؤمن که با توحید رفت عاقبت در منزل تفرید رفت
210 ای بسا صاحب که بی صاحب بماند ای بسا راحت که کام دل براند
211 ای بسا ساکن که اندر ره فتاد در ره جانان ز دل ناگه فتاد
212 ای بسا عاقل که اندر عاقبت بازدید او عاقبت در عافیت
213 ای بسا ناطق که الکن گشت و رفت تخم اینجا ناگهان افکند و رفت
214 ای بسا ره رو که اینجا باز ماند در مقام عزّ هم در راز ماند
215 ای بسا مفلس که بگرفتند گنج گنج را دید آن چنان بیدرد و رنج
216 ای بسا نادان که دانایی بیافت عاقبت عین توانایی بیافت
217 ای بسا معنی که بردعوی بماند عاقبت در رمز بی معنی بماند
218 ای بسا معنی که بر تقوی فتاد راز خود بر عین تقوی برگشاد
219 ای بسا صورت بمعنی ره نبرد عاقبت چون یافت با حسرت بمرد
220 ای بسا صاحب جنون ذوفنون کامدندی از پس پرده برون
221 ای بسا شاهان که کمتر از گدا آمدند آخر در این عین بلا
222 ای بسا درویش گشته پادشاه کام خود دریافته در پیشگاه
223 ای بسا گردن که بی گردن بماند عاقبت خود را برسوایی نشاند
224 ای بسا شیرین که بیخسرو نشست کرد شیرین خسروی را پای بست
225 ای بساوامق که بی عذرا شده اندرین ره هر زمان عذرا شده
226 ای بسا لیلی که مجنون گشتهاند همچو مجنون عین مفتون گشتهاند
227 ای بسا رامین که ویسش رام کرد راه را بر راه او انجام کرد
228 ای بسا عاشق که بیدل گشته باز اندرین ره بیدل و جان گشته باز
229 ای بسا بردرد و سودای فراق داده جان خویشتن در اشتیاق
230 ای بسا صادق که در کار آمدند از وجود و جان که بیزار آمدند
231 ای بسا ره بین که راه خود نیافت گرچه بسیاری درین ره میشتافت
232 ای بسا واصل که او از وصل شاد اوفتادند و نیامد هیچ یاد
233 ای بسا کاهل که ناگاهی براه اوفتادند و شدند آن جایگاه
234 ای بسادر ره بماند عاقبت راه بردند اندر آن کل عاقبت
235 ای بسا مؤمن که تن داده بباد هیچشان یادی نیامد هم زیاد
236 ای بسا عزّت که در دل اوفتاد از نهیب عزّت کل اوفتاد
237 ای بسا قربت که در فرقت بماند بعد از آن در سوی آن قربت بماند
238 ای بسا هیبت که اندر ره فتاد زان همه هیبت بکل ناگه فتاد
239 ای بسا زینت که بی زینت بماند تا چو اینجا رفت اینجا گه بماند
240 ای بسا وحدت که پنهان گشت باز آشکارا شد که اعیان بود باز
241 ای بسا کثرت که در وحدت فتاد ناگهان در قربت عزّت فتاد
242 ای بسا شوکت که در رتبت شده کام خود در کام جانها بستده
243 ای بسا راهی که بی رهبان بماند زانک بی رهبان در آن رهبان بماند
244 ای بسا جاهی که اندرچه فتاد کس دگر آن را نیاوردش بیاد
245 ای بسا کل گشت آنجا منتظر شد میان در آب و در گل مشتهر
246 ای بسا شوریدهٔ عشق ازل جان و تن کرده براه او بدل
247 ای بسا جان ها که ایثار رهست تانپنداری که راهی کوتهست
248 ای بسا معشوق عاشق گشتهاند اندرین ره چون فلک سرگشتهاند
249 تا ندانی حیرت ذات و صفات چون توانی یافت تو معنی ذات
250 چند گویم راه باید کرد راه تا رهی در عزّ و قرب پادشاه
251 چند گویم بگذرم بر گفتنش چند جویم اندرین در سفتنش
252 تا زجان خود نبرم مردوار کی توانم بود در ره مرد کار