آن درد که استخوان شکن نیست از کلیم غزل 98

آن درد که استخوان شکن نیست

1 آن درد که استخوان شکن نیست معمار کهن بنای تن نیست

2 امروز چراغ اهل فقرم چون فانوسم دو پیرهن نیست

3 نشنیده حدیث آشنائی هر کس که بخویش در سخن نیست

4 لعل لب او نگین تنگیست افسوس که جای نام من نیست

5 ما را ز کف اختیار رفته جز باد بدست بادزن نیست

6 از جور تو ماجرا نخیزد اینجاست که زخم را دهن نیست

7 ایام سیاه توبه ما زلفیست که کوته از شکن نیست

8 دودیم به گلخن زمانه ما را آرام در وطن نیست

9 در عریانی کلیم دارد آن آسایش که در کفن نیست

عکس نوشته
کامنت
comment