1 آن یکی آمد به پیش زرگری که ترازو ده که بر سنجم زری
2 گفت خواجه رو مرا غربال نیست گفت میزان ده برین تسخر مهایست
3 گفت جاروبی ندارم در دکان گفت بس بس این مضاحک را بمان
4 من ترازویی که میخواهم بده خویشتن را کر مکن هر سو مجه
5 گفت بشنیدم سخن کر نیستم تا نپنداری که بی معنیستم
6 این شنیدم لیک پیری مرتعش دست لرزان جسم تو نامنتعش
7 وان زر تو هم قراضهٔ خرد مرد دست لرزد پس بریزد زر خرد
8 پس بگویی خواجه جاروبی بیار تا بجویم زر خود را در غبار
9 چون بروبی خاک را جمع آوری گوییم غلبیر خواهم ای جری
10 من ز اول دیدم آخر را تمام جای دیگر رو ازینجا والسلام