آن را که غمی باشد و گفتن نتواند از جلال عضد غزل 103

جلال عضد

آثار جلال عضد

جلال عضد

آن را که غمی باشد و گفتن نتواند

1 آن را که غمی باشد و گفتن نتواند شب تا به سحر نالد و خفتن نتواند

2 از ما بشنو قصّه ما ورنه چه حاصل پیغام که باد آرد و گفتن نتواند

3 بی بوی وصالت نگشاید دل تنگم بی باد صبا غنچه شکفتن نتواند

4 از اشک زدم آب همه کوی تو تا باد خاشاک سر کوی تو رُفتن نتواند

5 شوریده تواند که کند ترک سر خویش ترک سر زلف تو گرفتن نتواند

6 اندر دل ما عکس رخ خوب تو پیداست در آینه کس چهره نهفتن نتواند

7 جوینده چه سختی ست که بر خود نکند سهل فرهاد چه سنگ است که سفتن نتواند

8 آن شد که جلال از سر کوی تو شود دور کز ضعف چنان است که رفتن نتواند

عکس نوشته
کامنت
comment