1 آنرا که رسول دوست پنداشتمش من نام و نشان دوست درخواستمش
2 بگشاد دهانرا که بگوید چیزی از غایت غیرت تو نگذاشتمش
1 محتسب در نیم شب جایی رسید در بن دیوار مستی خفته دید
2 گفت هی مستی چه خوردستی بگو گفت ازین خوردم که هست اندر سبو
1 بود شیخی دایما او وامدار از جوامردی که بود آن نامدار
2 ده هزاران وام کردی از مهان خرج کردی بر فقیران جهان
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند