- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آن یکی دیوانه را از اهل راز گشت وقت نزع جان کندن دراز
2 از سر بی قوتی و اضطرار همچو ابری خون فشان بگریست زار
3 گفت چون جان ای خدا آوردهٔ چون همی بردی چرا آوردهٔ
4 گر نبودی جان من بر سودمی زین همه جان کندن ایمن بودمی
5 نه مرا از زیستن مردن بدی نه ترا آوردن و بردن بدی
6 کاشکی رنج شد آمد نیستی گر شد آمد نیستی بد نیستی
7 چون ترا مرگست و آتش پیش در ظلم تا چندی کنی زین بیشتر
8 مرگ گوئی نیست جانت را تمام کاتشیش از ظلم در باید مدام