آن صید پیشه فکر مدارا نکرده است از کلیم غزل 157

آن صید پیشه فکر مدارا نکرده است

1 آن صید پیشه فکر مدارا نکرده است گر سربریده رشته ز پا وانکرده است

2 امروز در بهشتی اگر بی تعلقی هرگز کریم وعده بفردا نکرده است

3 از روزگار خاک گل و آدمست و بس خاکی که عشق او به سر ما نکرده است

4 تا راه برده است خرابی بخانه ام یک سیل رو بجانب دریا نکرده است

5 زاهد که برنداشته دست از عصای شید دارد گمان که تکیه بدنیا نکرده است

6 عقل این ملایمت که برین سرکشان کند در هیچ دور پنبه به مینا نکرده است

7 عقل این ملایمت که برین سرکشان کند در هیچ دور پنبه به مینا نکرده است

8 بی برگی نهال محبت به بین که دل از نخل آه سایه تمنا نکرده است

9 سالک اگر بکوی تعلق در آمده چون تیر خانه ساخته و جا نکرده است

10 دل برده از کلیم و بود زلف او برو دزدیکه شحنه او را پیدا نکرده است

عکس نوشته
کامنت
comment