1 که میبرد خبر عاشقان شیفته حالش؟ ز سجده گاه عبادت به پیش صدر جلالش
2 هزار دیده بر آن چهره ناظرند ولیکن نمیرسد نظر هیچکس به کنه کمالش
3 مرا دلیست به حال از فراق صورت آن بت که هیچ چاره ندانم به جز نهفتن حالش
4 سیاه شد چو شب تیره روز روشن بختم ز محنت شب هجران دیر باز چو سالش
5 چه جای وصل؟ که بر آسمان رسم ز تفاخر گرم به خواب میسر شود حضور خیالش
6 هزار فال گرفتم من از صحیفهٔ ایام چو نام دوست نیامد، نداشتیم به فالش
7 به یاد دوست قناعت کن، اوحدی، که دل تو به روز وصل ندیدیم و نیست مرد وصالش