-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به جان تو که بگویی وطن کجا داری که سخت فتنه عقلی و خصم هشیاری
2 چو خارپشت سر اندرکشید عقل امروز که ساقی می گلگون و رشک گلزاری
3 سماع باره نبودم تو از رهم بردی به مکر راه زن صد هزار طراری
4 به گوش چرخ چه گفتی که یاوه گرد شدهست به گوش ابر چه گفتی که کرد درباری
5 به خاک هم چه نمودی که گشت آبستن ز باد هم چه ربودی که میکند زاری
6 به کوهها چه سپردی که گنج ساز شدند به بحرها تو بیاموختی گهرباری
7 به گوش کفر چه گفتی که چشم و گوش ببست به گوش عقل چه گفتی که گشت انواری
8 چگونه از کف غم میرهانیم در خواب چگونه در غم وا میکشی به بیداری
9 به مثل خواب هزاران طریق و چارهاستت که ره دهی دل و جان را به غصه نسپاری
10 چنانک عارف بیدار و خفته از دنیا ز خار رست کسی که سرش تو میخاری
11 به آفتاب و به ماه و به اختران و فلک چه دادهای تو که بیپر کنند طیاری
12 به ذرههای پرنده چه نغمه از تو رسید که گر به کوه رسانی همش به رقص آری
13 دماغ آب و گلی را ز مکر پر کردی چنانک با تو همیپیچد او به مکاری
14 دمی که درندمی تو تهی شوند چو خیک نههای و هوی بماند نه زور و رهواری
15 خموش کردم و بگریختم ز خود صد بار کشان کشان تو مرا سوی گفت میآری