به جان تو از جلال الدین محمد مولوی غزل 3084

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

به جان تو که بگویی وطن کجا داری

1 به جان تو که بگویی وطن کجا داری که سخت فتنه عقلی و خصم هشیاری

2 چو خارپشت سر اندرکشید عقل امروز که ساقی می گلگون و رشک گلزاری

3 سماع باره نبودم تو از رهم بردی به مکر راه زن صد هزار طراری

4 به گوش چرخ چه گفتی که یاوه گرد شده‌ست به گوش ابر چه گفتی که کرد درباری

5 به خاک هم چه نمودی که گشت آبستن ز باد هم چه ربودی که می‌کند زاری

6 به کوه‌ها چه سپردی که گنج ساز شدند به بحرها تو بیاموختی گهرباری

7 به گوش کفر چه گفتی که چشم و گوش ببست به گوش عقل چه گفتی که گشت انواری

8 چگونه از کف غم می‌رهانیم در خواب چگونه در غم وا می‌کشی به بیداری

9 به مثل خواب هزاران طریق و چاره‌استت که ره دهی دل و جان را به غصه نسپاری

10 چنانک عارف بیدار و خفته از دنیا ز خار رست کسی که سرش تو می‌خاری

11 به آفتاب و به ماه و به اختران و فلک چه داده‌ای تو که بی‌پر کنند طیاری

12 به ذره‌های پرنده چه نغمه از تو رسید که گر به کوه رسانی همش به رقص آری

13 دماغ آب و گلی را ز مکر پر کردی چنانک با تو همی‌پیچد او به مکاری

14 دمی که درندمی تو تهی شوند چو خیک نه‌های و هوی بماند نه زور و رهواری

15 خموش کردم و بگریختم ز خود صد بار کشان کشان تو مرا سوی گفت می‌آری

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر