اشک از مژگان درین ویرانه از بیدل دهلوی غزل 409

بیدل دهلوی

آثار بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

اشک از مژگان درین ویرانه نشکست و نریخت

1 اشک از مژگان درین ویرانه نشکست و نریخت خوشه‌خشکی‌داشت اینجادانه‌نشکست‌و نریخت

2 زیرگردون صدهزاران سر به باد فتنه رفت کهنه خشتی زین ندمتخانه نشکست و نریخت

3 درکشاکش اقتدار ارهٔ اقبال دهر اینقدرها بسکه یک‌دندانه‌نشکست و نریخت

4 آه از آن روزی که‌استغنای غیرت‌زای عشق خاک صحرا برسر دیوانه نشکست ونریخت

5 سعی سر چنگ ملامت چاره‌ای سودا نکرد موی‌از مجنون به‌چندین شانه‌نشکست و نریخت

6 مجلس می شیشه و پیمانه‌ای بسیار داشت هیچ‌کس چون‌محتسب‌مستانه‌نشکست‌و نریخت

7 در بر این انجمن رنگی نگردانید شمع تا قیامت هم پرپروانه نشکست و نریخت

8 باعث هرگریه و فریاد لطف آشناست شیشه وصهبای ما بیگانه نشکست و نریخت

9 مرگ می‌باشد علاج تشنه‌کامیهای حرص پر نشد پیمانه تا پیمانه نشکست ونریخت

10 تا ابد در خاک اگر جویی نخواهی‌یافتن آن قدح‌کز بازی طفلانه نشکست و نریخت

11 ماتم امروز دید و نوحهٔ فردا شنید اشک‌مابیدل به‌هیچ‌افسانه‌نشکست‌و نریخت

عکس نوشته
کامنت
comment