1 سر زلف خود بگیری همه پیچ و خم برآید دل ریش من بکاوی همه درد و غم برآید
2 تو ازآن سخن که گویی و از آن میان که داری به میان خوب رویان سخن از عدم برآید
3 چو جهانیان به زلف توسپردهاند خاطر سر زلف خود مشوران، که جهان بهم برآید
4 ز غم تو در لحد من به مثابتی بگریم که ز خاک من بروید گل سرخ و نم برآید
5 چو حدیث بوسه گویم نبود یکی به سالی چو سخن ز غصه رانم دو به یک شکم برآید
6 به مخالفم خبر کن که: مقیم این درم، تا نکند شکار صیدی که ازین حرم برآید
7 مکن، اوحدی، شکایت، که نمیرسی به کامی تو مرید درد او شو، که مراد کم برآید