1 سوزی است مرا در دل اما نه چنان سوزی سوزی که وجود من بر باد دهد روزی
1 غمگین دلکی، ز راه دور آوردم او مینامد، منش به زور آوردم
2 آنجاش ز دست کافری بِربودم وین جاش به پای خود به گور آوردم
1 دوش که این شهسوار کره ابلق از قرپوس غروب گشت معلق
2 شام سیه گر، بزیر دست فرو داد مهره ی اصفر ز طرف رقعه ازرق
1 در جهان هفت خصال است پسند حکما که از آن هفت فراترعددی با من نیست
2 چو بمطعوم در آئی بسوی گوشت گرای که بدن را به ازاو هیچ غذا ممکن نیست
1 زلف چون بر عذار میفکنی لیل را در نهار میفکنی
2 چون لبت مست لطف میگردد باده را در خمار میفکنی
1 چون شب بآفتاب رخ شاه داد جان یک رنگ شد قبای گهر بفت آسمان
2 آئینه دار صبح برآمد به صیقلی تا رنگ شام، پنبه گرفت از دل جهان