خورشید چو از حوت به برج از سنایی غزنوی قصیده 44

سنایی غزنوی

سنایی غزنوی

سنایی غزنوی

خورشید چو از حوت به برج حمل آمد

1 خورشید چو از حوت به برج حمل آمد گویند ز سر باز جهان در عمل آمد

2 در باغ خلل یافته و گلبن خالی اکنون به بدل باز حلی و حلل آمد

3 فردوس شد امروز جهانی که ازین پیش در چشم همه کس چو رسوم و طلل آمد

4 خورشید ثنای تو همی کرد بر آن دل چون از دم ماهی به سروی حمل آمد

5 گفتی نظر مشتری از مرکز تقدیس ناگاه ز تسدیس به جرم زحل آمد

6 چه جای مه از زینت ماه فلک آمد چه جای محل آلت جاه و محل آمد

7 ای میر اسماعیل که مانند براهیم جود تو نه از مال زعون ازل آمد

8 هم در دم اول که ترا دیدم گفتم کین چون دم آخر به هنر بی‌بدل آمد

9 آراستهٔ تیر اجل بود مرا جان ور چه ز طرب معده برقص جمل آمد

10 صفرای من از خلق تو شد پیر و عجب نیست زیرا عسل خلق تو خالی زخل آمد

11 در افسر تو نیست سخن لیک چه سودست کز اصل مرا خود سر بی مغز کل آمد

12 خالی ز خلل باد جلال تو ازیراک خود عمر تو چون جود کفت بی خلل آمد

13 تو تازه و نو باش که فرزند حسودت نزد غربا بار نوند وابل آمد

عکس نوشته
کامنت
comment