-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 صوفیی بر میخ روزی سفره دید چرخ میزد جامهها را میدرید
2 بانگ میزد نک نوای بینوا قحطها و دردها را نک دوا
3 چونک دود و شور او بسیار شد هر که صوفی بود با او یار شد
4 کخکخی و های و هویی میزدند تای چندی مست و بیخود میشدند
5 بوالفضولی گفت صوفی را که چیست سفرهای آویخته وز نان تهیست
6 گفت رو رو نقش بیمعنیستی تو بجو هستی که عاشق نیستی
7 عشق نان بی نان غذای عاشق است بند هستی نیست هر کو صادقست
8 عاشقان را کار نبود با وجود عاشقان را هست بی سرمایه سود
9 بال نه و گرد عالم میپرند دست نه و گو ز میدان میبرند
10 آن فقیری کو ز معنی بوی یافت دست ببریده همی زنبیل بافت
11 عاشقان اندر عدم خیمه زدند چون عدم یکرنگ و نفس واحدند
12 شیرخواره کی شناسد ذوق لوت مر پری را بوی باشد لوت و پوت
13 آدمی کی بو برد از بوی او چونک خوی اوست ضد خوی او
14 یابد از بو آن پری بویکش تو نیابی آن ز صد من لوت خوش
15 پیش قبطی خون بود آن آب نیل آب باشد پیش سبطی جمیل
16 جاده باشد بحر ز اسرائیلیان غرقه گه باشد ز فرعون عوان