- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 صوفیی از عراق با خبری به خراسان رسید زی دگری
2 گفت شیخا طیقتان بر چیست پیرتان این زمان نگویی کیست
3 راه و آیینتان مرا بنمای دُرج دُرّت به پیش من بگشای
4 چیست آیین و رسم و راه شما به که باشد همه پناه شما
5 آن خراسانی این دگر را گفت ای شده با همه مرادی جفت
6 آن نصیبی که اندر آن سخنیم بخوریم آن نصیب و شکر کنیم
7 ور نیابیم جمله صبر کنیم آرزو را به دل درون شکنیم
8 گفت مرد عراقی ای سره مرد این چنین صوفیی نشاید کرد
9 کین چنین صوفیی بیایمان اندر اقلیم ما کنند سگان
10 چون بیابند استخوان بخورند ورنه صابر بوند و درگذرند
11 گفت بر گوی تا شما چکنید که به دل دور از انُده و حزنید
12 گفت ما چون بُوَد کنیم ایثار ور نباشد به شکر و استغفار
13 هم براین گونه روز بگذاریم بوده نابوده رفته انگاریم
14 راه ما این بود که بشنودی این چنین شو که همم تو برسودی