- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 صوفئی را گفت مردی از رجال کای جهان گردیده چون داری تو حال
2 گفت سی سال ای اخی بشتافتم نه جوی زر دیدم و نه یافتم
3 وی عجب کردم من این ساعت نشست تا مرا صد گنج زر آید بدست
4 آنکه در عمری جوی هرگز نیافت دور نبود گر ز گنجی عز نیافت
5 نیست رویت یک جو زر یافتن چون توانی گنج گوهر یافتن
6 آنکه او را هیچ در ده راه نیست مه دهی گر جوید او آگاه نیست
7 گر همه شب روز میباید ترا درد درمان سوز میباید ترا
8 من که درد عشق در جان منست وی عجب این درد درمان منست
9 مینیابم آنچه میجویم همی وین طلب ساکن نمیگردد دمی
10 در میان این و آن درماندهام تا که جان دارم بجان درماندهام
11 هست دریای محبت بی کنار لاجرم یک تشنگی شد صد هزار