- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مکش ای آفتاب از فکر زربرپشت آتش را ز غفلت میپرستی چند چون زردشت، آتش را
2 به ترک ظلم، ظالم برنگردد از مزاج خود همان اخگر بودگر جمعگردد مشت آتش را
3 مشو با تندخویی از عدوی سادهدل ایمن کهآخرروی نرم آب خواهدکشت آتش را
4 به اهل سوزکاوش داغ جانکاهی به بار آرد چوشمع زروی نادانی مزن انگشت آتش را
5 شرار خردهٔ زر، خرمنگل راست برق آخر چرا ای غنچه بیرون نفکنی ازمشت آتش را
6 خیال التفاتش از عتابم بیش میسوزد بهگرمی فرق نتوان یافت روازپشت آتش را
7 نهتنها ناله زنهاریست از برق عتاب او به قدر شعله اینجا میدمد انگشت آتش را
8 زر از دست خسان نتوان به جز سختی جداکردن که بیآهن نخواهد ریخت سنگ ازمشت آتش را
9 به سعی ظلمکی رفع مظالم میشود بیدل به آب خنجروشمشیرنتوانکشت آتش را