چنین گفت موبد از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 6

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

چنین گفت موبد که یک روز شاه

1 چنین گفت موبد که یک روز شاه به دیبای رومی بیاراست گاه

2 بیاویخت تاج از بر تخت عاج همه جای عاج و همه جای تاج

3 همه کاخ پر موبد و مرزبان ز بلخ و ز بامین و ز کرزبان

4 چنین آگهی یافت شاه جهان ز گفتار بیدار کارآگهان

5 که آمد فرستادهٔ شاه هند ابا پیل و چتر و سواران سند

6 شتروار بارست با او هزار همی راه جوید بر شهریار

7 همانگه چو بشنید بیدار شاه پذیره فرستاد چندی سپاه

8 چو آمد بر شهریار بزرگ فرستادهٔ نامدار و سترگ

9 برسم بزرگان نیایش گرفت جهان آفرین را ستایش گرفت

10 گهرکرد بسیار پیشش نثار یکی چتر و ده پیل با گوشوار

11 بیاراسته چتر هندی به زر بدو بافته چند گونه گهر

12 سر بار بگشاد در بارگاه بیاورد یک سر همه نزد شاه

13 فراوان ببار اندرون سیم و زر چه از مشک و عنبر چه از عود تر

14 ز یاقوت والماس وز تیغ هند همه تیغ هندی سراسر پرند

15 ز چیزی که خیزد ز قنوج و رای زده دست و پای آوریده به جای

16 ببردند یک سر همه پیش تخت نگه کرد سالار خورشید بخت

17 ز چیزی که برد اندران رای رنج فرستاد کسری سراسر به گنج

18 بیاورد پس نامه‌ای بر پرند نبشته بنوشین‌روان رای هند

19 یکی تخت شطرنج کرده به رنج تهی کرده از رنج شطرنج گنج

20 بیاورد پیغام هندی ز رای که تا چرخ باشد تو بادی به جای

21 کسی کو بدانش برد رنج بیش بفرمای تا تخت شطرنج پیش

22 نهند و ز هر گونه رای آورند که این نغز بازی به جای آورند

23 بدانند هرمهره‌ای را به نام که گویند پس خانهٔ او کدام

24 پیاده بدانند و پیل و سپاه رخ واسب و رفتار فرزین و شاه

25 گراین نغز بازی به جای آورند درین کار پاکیزه رای آورند

26 همان باژ و ساوی که فرمودشاه به خوبی فرستم بران بارگاه

27 وگر نامداران ایران گروه ازین دانش آیند یک سر ستوه

28 چو با دانش ما ندارند تاو نخواهند زین بوم و بر باژ و ساو

29 همان باژ باید پذیرفت نیز که دانش به از نامبردار چیز

30 دل و گوش کسری بگوینده داد سخنها برو کرد گوینده یاد

31 نهادند شطرنج نزدیک شاه به مهره درون کرد چندی نگاه

32 ز تختش یکی مهره از عاج بود پر از رنگ پیکر دگر ساج بود

33 بپرسید ازو شاه پیروزبخت ازان پیکر ومهره ومشک وتخت

34 چنین داد پاسخ که ای شهریار همه رسم و راه از در کارزار

35 ببینی چویابی به بازیش راه رخ و پیل و آرایش رزمگاه

36 بدو گفت یک هفته ما را زمان ببازیم هشتم به روشن‌روان

37 یکی خرم ایوان بپرداختند فرستاده را پایگه ساختند

38 رد وموبدان نماینده راه برفتند یک سر به نزدیک شاه

39 نهادند پس تخت شطرنج پیش نگه کرد هریک ز اندازه بیش

40 بجستند و هر گونه‌ای ساختند ز هر دست یکبارش انداختند

41 یکی گفت وپرسید و دیگر شنید نیاورد کس راه بازی پدید

42 برفتند یکسر پرآژنگ چهر بیامد برشاه بوزرجمهر

43 ورا زان سخن نیک ناکام دید به آغاز آن رنج فرجام دید

44 به کسری چنین گفت کای پادشا جهاندار و بیدار و فرمانروا

45 من این نغز بازی به جای آورم خرد را بدین رهنمای آورم

46 بدو گفت شاه این سخن کارتست که روشن‌روان بادی وتندرست

47 کنون رای قنوج گوید که شاه ندارد یکی مرد جوینده راه

48 شکست بزرگ است بر موبدان به در گاه و بر گاه و بر بخردان

49 بیاورد شطرنج بوزرجمهر پراندیشه بنشست و بگشاد چهر

50 همی‌جست بازی چپ و دست راست همی‌راند تا جای هریک کجاست

51 به یک روز و یک شب چو بازیش یافت از ایوان سوی شاه ایران شتافت

52 بدو گفت کای شاه پیروزبخت نگه کردم این مهره و مشک و تخت

53 به خوبی همه بازی آمد به جای به بخت بلند جهان کدخدای

54 فرستادهٔ شاه را پیش خواه کسی را که دارند ما را نگاه

55 شهنشاه باید که بیند نخست یکی رزمگاهست گویی درست

56 ز گفتار او شاد شد شهریار ورا نیک پی خواند و به روزگار

57 بفرمود تا موبدان و ردان برفتند با نامور بخردان

58 فرستاده رای را پیش خواند بران نامور پیشگاهش نشاند

59 بدو گفت گوینده بوزرجمهر که ای موبد رای خورشید چهر

60 ازین مهرها رای با توچه گفت که همواره با توخرد باد جفت

61 چنین داد پاسخ که فرخنده‌رای چو از پیش او من برفتم ز جای

62 مرا گفت کین مهرهٔ ساج و عاج ببر پیش تخت خداوند تاج

63 بگویش که با موبد و رای‌زن بنه پیش و بنشان یکی انجمن

64 گر این نغز بازی به جای آورند پسندیده و دلربای آورند

65 همین بدره و برده و باژ و ساو فرستیم چندانک داریم تاو

66 و گر شاه و فرزانگان این به جای نیارند روشن ندارند رای

67 وگر شاه وفرزانگان این بجای نیارند روشن ندارند رای

68 نباید که خواهد ز ما باژ و گنج دریغ آیدش جان دانا به رنج

69 چو بیند دل و رای باریک ما فزونتر فرستد به نزدیک ما

70 برتخت آن شاه بیداربخت بیاورد و بنهاد شطرنج وتخت

71 چنین گفت با موبدان و ردان که‌ای نامور پاک دل بخردان

72 همه گوش دارید گفتار اوی هم آن را هشیار سالار اوی

73 بیاراست دانا یکی رزمگاه به قلب اندرون ساخته جای شاه

74 چپ و راست صف برکشیده سوار پیاده به پیش اندرون نیزه دار

75 هشیوار دستور در پیش شاه به رزم اندرونش نماینده راه

76 مبارز که اسب افگند بر دو روی به دست چپش پیل پرخاشجوی

77 وزو برتر اسبان جنگی به پای بدان تاکه آید به بالای رای

78 چو بوزرجمهر آن سپه را براند همه انجمن درشگفتی بماند

79 غمی شد فرستادهٔ هند سخت بماند اندر آن کار هشیار بخت

80 شگفت اندرو مرد جادو بماند دلش را به اندیشه اندر نشاند

81 که این تخت شطرنج هرگز ندید نه از کاردانان هندی شنید

82 چگونه فراز آمدش رای این به گیتی نگیرد کسی جای این

83 چنان گشت کسری ز بوزرجمهر که گفتی بدوبخت بنمود چهر

84 یکی جام فرمود پس شهریار که کردند پرگوهر شاهوار

85 یکی بدره دینار واسبی به زین بدو داد و کردش بسی آفرین

86 بشد مرد دانا به آرام خویش یکی تخت و پرگار بنهاد پیش

87 به شطرنج و اندیشهٔ هندوان نگه کرد و بفزود رنج روان

88 خرد بادل روشن انباز کرد به اندیشه بنهاد برتخت نرد

89 دومهره بفرمود کردن ز عاج همه پیکر عاج همرنگ ساج

90 یکی رزمگه ساخت شطرنج وار دو رویه برآراسته کارزار

91 دولشکر ببخشید بر هشت بهر همه رزمجویان گیرنده شهر

92 زمین وار لشکر گهی چارسوی دوشاه گرانمایه و نیک خوی

93 کم و بیش دارند هر دو به هم یکی از دگر برنگیرد ستم

94 به فرمان ایشان سپاه از دو روی به تندی بیاراسته جنگجوی

95 یکی را چوتنها بگیرد دو تن ز لشکر برین یک تن آید شکن

96 به هرجای پیش وپس اندر سپاه گرازان دو شاه اندران رزمگاه

97 همی این بران آن برین برگذشت گهی رزم کوه و گهی رزم دشت

98 برین گونه تا بر که بودی شکن شدندی دو شاه و سپاه انجمن

99 بدین سان که گفتم بیاراست نرد برشاه شد یک به یک یاد کرد

100 وزان رفتن شاه برترمنش همانش ستایش همان سرزنش

101 ز نیروی و فرمان و جنگ سپاه بگسترد و بنمود یک یک شاه

102 دل شاه ایران ازو خیره ماند خرد را باندیشه اندر نشاند

103 همی‌گفت کای مرد روشن‌روان جوان بادی و روزگارت جوان

104 بفرمود تا ساروان دو هزار بیارد شتر تا در شهریار

105 ز باری که خیزد ز روم و ز چین ز هیتال و مکران و ایران زمین

106 ز گنج شهنشاه کردند بار بشد کاروان از در شهریار

107 چوشد بارهای شتر ساخته دل شاه زان کار پرداخته

108 فرستادهٔ رای را پیش خواند ز دانش فراوان سخنها براند

109 یکی نامه بنوشت نزدیک اوی پر از دانش و رامش و رنگ و بوی

110 سر نامه کرد آفرین بزرگ به یزدان پناهش ز دیو سترگ

111 دگر گفت کای نامور شاه هند ز دریای قنوج تا پیش سند

112 رسیداین فرستادهٔ رای‌زن ابا چتر و پیلان بدین انجمن

113 همان تخت شطرنج و پیغام رای شنیدیم و پیغامش امد بجای

114 ز دانای هندی زمان خواستیم به دانش روان را بیاراستیم

115 بسی رای زد موبد پاک‌رای پژوهید وآورد بازی به جای

116 کنون آمد این موبد هوشمند به قنوج نزدیک رای بلند

117 شتروار بار گران دو هزار پسندیده بار از در شهریار

118 نهادیم برجای شطرنج نرد کنون تا به بازی که آرد نبرد

119 برهمن فر وان بود پاک‌رای که این بازی آرد به دانش به جای

120 ز چیزی که دید این فرستاده رنج فرستد همه رای هندی به گنج

121 ورای دون کجا رای با راهنمای بکوشند بازی نیاید به جای

122 شتروار باید که هم زین شمار به پیمان کند رای قنوج بار

123 کند بار همراه با بار ما چنینست پیمان و بازار ما

124 چوخورشید رخشنده شد بر سپهر برفت از در شاه بوزرجمهر

125 چو آمد ز ایران به نزدیک رای برهمن بشادی و را رهنمای

126 ابا بار با نامه وتخت نرد دلش پر ز بازار ننگ ونبرد

127 چو آمد به نزدیکی تخت اوی بدید آن سر و افسر و بخت اوی

128 فراوانش بستود بر پهلوی بدو داد پس نامهٔ خسروی

129 ز شطرنج وز راه وز رنج رای بگفت آنچه آمد یکایک به جای

130 پیام شهنشاه با او بگفت رخ رای هندی چوگل برشگفت

131 بگفت آن کجا دید پاینده مرد چنان هم سراسر بیاورد نرد

132 ز بازی و از مهره و رای شاه وزان موبدان نماینده راه

133 به نامه دورن آنچه کردست یاد بخواند بداند نپیچد ز داد

134 ز گفتار اوشد رخ شاه زرد چو بشنید گفتار شطرنج و نرد

135 بیامد یکی نامور کدخدای فرستاده را داد شایسته‌جای

136 یکی خرم ایوان بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند

137 زمان خواست پس نامور هفت روز برفت آنک بودند دانش فروز

138 به کشور ز پیران شایسته مرد یکی انجمن کرد و بنهاد نرد

139 به یک هفته آنکس که بد تیزویر ازان نامداران برنا و پیر

140 همی‌بازجستند بازی نرد به رشک و برای وبه ننگ و نبرد

141 بهشتم چنین گفت موبد به رای که این را نداند کسی سر زپای

142 مگر با روان یار گردد خرد کزین مهره بازی برون آورد

143 بیامد نهم روز بوزرجمهر پر از آرزو دل پرآژنگ چهر

144 که کسری نفرمود ما را درنگ نباید که گردد دل شاه تنگ

145 بشد موبدان را ازان دل دژم روان پر زغم ابروان پر زخم

146 بزرگان دانا به یک سو شدند به نادانی خویش خستو شدند

147 چو آن دید بنشست بوزرجمهر همه موبدان برگشادند چهر

148 بگسترد پیش اندرون تخت نرد همه گردش مهرها یاد کرد

149 سپهدار بنمود و جنگ سپاه هم آرایش رزم و فرمان شاه

150 ازو خیره شد رای با رای‌زن ز کشور بسی نامدار انجمن

151 همه مهتران آفرین خواندند ورا موبد پاک دین خواندند

152 ز هر دانشی زو بپرسید رای همه پاسخ آمد یکایک به جای

153 خروشی برآمد ز دانندگان ز دانش پژوهان وخوانندگان

154 که اینت سخنگوی داننده مرد نه از بهر شطرنج و بازی نرد

155 بیاورد زان پس شتر دو هزار همه گنج قنوح کردند بار

156 ز عود و ز عنبر ز کافور و زر همه جامه وجام پیکر گهر

157 ابا باژ یکساله از پیشگاه فرستاد یک سر به درگاه شاه

158 یکی افسری خواست از گنج رای همان جامهٔ زر ز سر تا به پای

159 بدو داد وچند آفرین کرد نیز بیارانش بخشید بسیار چیز

160 شتر دو ازار آنک از پیش برد ابا باژ و هدیه مر او را سپرد

161 یکی کاروان بد که کس پیش ازان نراند و نبد خواسته بیش ازان

162 بیامد ز قنوج بوزرجمهر برافراخته سر بگردان سپهر

163 دلی شاد با نامه شاه هند نبشته به هندی خطی بر پرند

164 که رای و بزرگان گوایی دهند نه از بیم کزنیک رایی دهند

165 که چون شاه نوشین‌روان کس ندید نه از موبد سالخورده شنید

166 نه کس دانشی تر ز دستور اوی ز دانش سپهرست گنجور اوی

167 فرستاده شد باژ یک ساله پیش اگر بیش باید فرستیم بیش

168 ز باژی که پیمان نهادیم نیز فرستاده شد هرچ بایست چیز

169 چو آگاهی آمد ز دانا به شاه که با کام و با خوبی آمد ز راه

170 ازان آگهی شاد شد شهریار بفرمود تاهرک بد نامدار

171 ز شهر و ز لشکر خبیره شدند همه نامداران پذیره شدند

172 به شهر اندر آمد چنان ارجمند به پیروزی شهریار بلند

173 به ایوان چو آمد به نزدیک تخت برو شهریار آفرین کرد سخت

174 ببر در گرفتش جهاندار شاه بپرسیدش از رای وز رنج راه

175 بگفت آنک جا رفت بوزرجمهر ازان بخت بیدار و مهر سپهر

176 پس آن نامه رای پیروزبخت بیاورد و بنهاد در پیش تخت

177 بفرمود تا یزدگرد دبیر بیامد بر شاه دانش‌پذیر

178 چو آن نامه رای هندی بخواند یکی انجمن درشگفتی بماند

179 هم از دانش و رای بوزرجمهر ازان بخت سالار خورشید چهر

180 چنین گفت کسری که یزدان سپاس که هستم خردمند و نیکی‌شناس

181 مهان تاج وتخت مرا بنده‌اند دل وجان به مهر من آگنده‌اند

182 شگفتی‌تر از کار بوزرجمهر که دانش بدو داد چندین سپهر

183 سپاس از خداوند خورشید وماه کزویست پیروزی و دستگاه

184 برین داستان برسخن ساختم به طلخند و شطرنج پرداختم

عکس نوشته
کامنت
comment