- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چنین نقلست کز آحادِ امّت گروهی را کند بی بهره رحمت
2 خطاب آید که ایشان را هم اکنون سوی دوزخ برید آغشته در خون
3 بآخر بر لب دوزخ بیکبار ز حق خواهند مهل اندک نه بسیار
4 خطاب آید ز حضرت آشکارا که کاری مینگردد دیر ما را
5 کنون سالی هزاری نه بعلّت بفضل این خلق را دادیم مهلت
6 چنین نقلست ازان قوم جگر سوز که میگریند این مدّت شب و روز
7 چو این سالی هزار آید بسرشان ز حضرت مهلتی باید دگرشان
8 دوی دیگر ز حق مهلت ستانند که تا بر دردِ خود خون میفشانند
9 مدام این سه هزاران سال افزون همی گریند و میگردند در خون
10 که کس یک لحظه با آن قوم مسکین نگوید کز چه میگرئید چندین
11 بزرگی گفت صد جان پریشان چو جان من فدای اشکِ ایشان
12 که دردی را که آن درمان ندارد ز حضرت جز دل ایشان ندارد
13 ترا تا دردِ بی درمان نباشد بدرمان کردنت فرمان نباشد
14 همی یک دردش از صد جان ترا به که دردش از بسی درمان ترا به
15 ترا گر بو عُبَیده هست جرّاح دلت را بر جراحت نیست اصلاح
16 بپای انداز خود را سرنگونسار مگر از خاک برگیرد ترا یار
17 اگر تو برنگیری سر ز پایش بدست آری کمند دلربایش