- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چنین گوید از نامهٔ باستان ز گفتار آن دانشی راستان
2 که آگاهی آمد به آباد بوم بنزد جهاندار کسری ز روم
3 که تو زنده بادی که قیصر بمرد زمان و زمین دیگری را سپرد
4 پراندیشه شد جان کسری ز مرگ شد آن لعل رخساره چون زرد برگ
5 گزین کرد ز ایران فرستادهای جهاندیده و راد آزادهای
6 فرستاد نزدیک فرزند اوی برشاخ سبز برومند اوی
7 سخن گفت با او به چربی بسی کزین بد رهایی نیابد کسی
8 یکی نامه بنوشت با سوگ و درد پر از آب دیده دو رخساره زرد
9 که یزدان تو را زندگانی دهاد همت خوبی و کامرانی دهاد
10 نزاید جز از مرگ را جانور سرای سپنجست و ما بر گذر
11 اگر تاج ساییم و گر خود و ترگ رهایی نیابیم از چنگ مرگ
12 چه قیصر چه خاقان چو آید زمان بخاک اندر آید سرش بیگمان
13 ز قیصر تو را مزد بسیار باد مسیحا روان تو را یار باد
14 شنیدم که بر نامور تخت اوی نشستی بیاراستی بخت اوی
15 ز ما هرچ باید ز نیرو بخواه ز اسب و سلیح و ز گنج و سپاه
16 فرستاده از پیش کسری برفت به نزدیک قیصر خرامید تفت
17 چو آمد بدرگه گشادند راه فرستاده آمد بر تخت و گاه
18 چو قیصر نگه کرد وعنوان بدید ز بیشی کسری دلش بردمید
19 جوان نیز بد مهتر نونشست فرستاده را نیز نبسود دست
20 بپرسید ناکام پرسیدنی نگه کردنی سست و کژ دیدنی
21 یکی جای دورش فرود آورید بدان نامه پادشا ننگرید
22 یکی هفته هرکش که بد رای زن به نزدیک قیصر شدند انجمن
23 سرانجام گفتند ما کهتریم ز فرمان شاه جهان نگذریم
24 سزا خود ز کسری چنین نامه بود نه برکام بایست بدکامه بود
25 که امروز قیصر جوانست و نو به گوهر بدین مرزها پیشرو
26 یک امسال با مرد برنا مکاو به عنوان بیشی و با باژ و ساو
27 بهرپایمردی و خودکامهای نبشتند بر ناسزا نامهای
28 بعنوان ز قیصر سرافراز روم جهان سر به سر هرچ جز روم شوم
29 فرستادهٔ شاه ایران رسید بگوید ز بازار ما هرچ دید
30 از اندوه و شادی سخن هرچ گفت غم و شادمانی نباید نهفت
31 بشد قیصر و تازه شد قیصری که سر بر فرازد ز هرمهتری
32 ندارد ز شاهان کسی را بکس چه کهتر بود شاه فریادرس
33 چو قرطاس رومی بیاراستند بدربر فرستاده را خواستند
34 چوبشنید دانا که شد رای راست بیامد بدر پاسخ نامه خواست
35 ورا ناسزا خلعتی ساختند ز بیگانه ایوان بپرداختند
36 بدو گفت قیصر نه من چاکرم نه از چین و هیتالیان کمترم
37 ز مهتر سبک داشتن ناسزاست وگر شاه تو بر جهان پادشاست
38 بزرگ آنک او را بسی دشمنست مرا دشمن و دوست بردامنست
39 چه داری بزرگی تو از من دریغ همی آفتاب اندر آری بمیغ
40 نه از تابش او همی کم شود وگر خون چکاند برونم شود
41 چو کار آیدم شهریارم تویی همان از پدر یادگارم تویی
42 سخن هرچ دیدی بخوبی بگوی وزین پاسخ نامه زشتی مجوی
43 تنش را بخلعت بیاراستند ز دربارهٔ مرزبان خواستند
44 فرستاده برگشت و آمد دمان به منزل زمانی نجستی زمان
45 بیامد به نزدیک کسری رسید بگفت آن کجا رفت و دید و شنید
46 ز گفتار او تنگدل گشت شاه بدو گفت برخوردی از رنج راه
47 شنیدم که هرکو هوا پرورد بفرجام کردار کیفر برد
48 گر از دوست دشمن نداند همی چنین راز دل بر تو خواند همی
49 گماند که ما را همو دوست نیست اگر چند او را پی و پوست نیست
50 کنون نیز یک تن ز رومی نژاد نمانم که باشد ازان تخت شاد
51 همی سر فرازد که من قیصرم گر از نامداران یکی مهترم
52 کنم زین سپس روم را نام شوم برانگیزم آتش ز آباد بوم
53 به یزدان پاک و بخورشید و ماه به آذر گشسب و بتخت و کلاه
54 که کز هرچ در پادشاهی اوست ز گنج کهن پرکند گاو پوست
55 نساید سرتیغ ما رانیام حلال جهان باد بر من حرام
56 بفرمود تا بر درش کرنای دمیدند با سنج و هندی درای
57 همه کوس بر کوههٔ ژنده پیل ببستند و شد روی گیتی چونیل
58 سپاهی گذشت از مداین به دشت که دریای سبز اندرو خیره گشت
59 ز نالیدن بوق و رنگ درفش ز جوش سواران زرینه کفش
60 ستاره توگفتی به آب اندرست سپهر روان هم بخواب اندرست
61 چوآگاهی آمد بقیصر ز شاه که پرخشم ز ایوان بشد با سپاه
62 بیامد ز عموریه تا حلب جهان کرد پر جنگ و جوش و جلب
63 سواران رومی چو سیصد هزار حلب را گرفتند یکسر حصار
64 سپاه اندر آمد ز هرسو به جنگ نبد جنگشانرا فراوان درنگ
65 بیاراست بر هر دری منجنیق ز گردان روم آنکه بد جاثلیق
66 حصار سقیلان بپرداختند کزان سو همیتاختن ساختند
67 حلب شد بکردار دریای خون به زنهار شد لشکر باطرون
68 بدو هفته از رومیان سی هزار گرفتند و آمد بر شهریار
69 بیاندازه کشتند ز ایشان بتیر به رزم اندرون چند شد دستگیر
70 به پیش سپه کندهای ساختند بشبگیر آب اندر انداختند
71 بکنده ببستند برشاه راه فروماند از جنگ شاه و سپاه
72 برآمد برین روزگاری دراز بسیم و زر آمد سپه را نیاز
73 سپهدار روزیدهان را بخواند وزان جنگ چندی سخنها براند
74 که این کار با رنج بسیار گشت به آب و به کنده نشاید گذشت
75 سپه را درم باید و دستگاه همان اسب وخفتان و رومی کلاه
76 سوی گنج رفتند روزیدهان دبیران و گنجور شاه جهان
77 از اندازه لشکر شهریار کم آمد درم تنگ سیصد هزار
78 بیامد برشاه موبد چوگرد به گنج آنچ بود از درم یاد کرد
79 دژم کرد شاه اندران کار چهر بفرمود تا رفت بوزرجمهر
80 بدو گفت گر گنج شاهی تهی چه باید مرا تخت شاهنشهی
81 بروهم کنون ساروان را بخواه هیونان بختی برافگن به راه
82 صد از گنج مازندران بارکن وزو بیشتر بار دینار کن
83 بشاه جهان گفت بوزرجمهر که ای شاه با دانش و داد و مهر
84 سوی گنج ایران درازست راه تهی دست و بیکار باشد سپاه
85 بدین شهرها گرد ماهرکسست کسی کو درم بیش دارد بدست
86 ز بازارگان و ز دهقان درم اگر وام خواهی نگردد دژم
87 بدین کار شد شاه همداستان که دانای ایران بزد داستان
88 فرستادهای جست بوزرجمهر خردمند و شادان دل و خوب چهر
89 بدو گفت ز ایدر سه اسبه برو گزین کن یکی نامبردار گو
90 ز بازارگان و ز دهقان شهر کسی را کجا باشد از نام بهر
91 ز بهر سپه این درم فام خواه بزودی بفرماید از گنج شاه
92 بیامد فرستادهٔ خوش منش جوان وخردمندی و نیکوکنش
93 پیمبر باندیشه باریک بود بیامد بشهری که نزدیک بود
94 درم خواست فام از پی شهریار برو انجمن شد بسی مایه دار
95 یکی کفشگر بود و موزه فروش به گفتار او تیز بگشاد گوش
96 درم چند باید بدو گفت مرد دلاور شمار درم یاد کرد
97 چنین گفت کای پرخرد مایه دار چهل من درم هرمنی صدهزار
98 بدو کفشگر گفت من این دهم سپاسی ز گنجور بر سر نهم
99 بیاورد قپان و سنگ و درم نبد هیچ دفتر به کار و قلم
100 چو بازارگان را درم سخته شد فرستاده زان کار پردخته شد
101 بدو کفشگر گفت کای خوب چهر به رنجی بگویی به بوزرجمهر
102 که اندر زمانه مرا کودکیست که بازار او بر دلم خوار نیست
103 بگویی مگر شهریار جهان مرا شاد گرداند اندر نهان
104 که او را سپارد بفرهنگیان که دارد سرمایه و هنگ آن
105 فرستاده گفت این ندارم به رنج که کوتاه کردی مرا راه گنج
106 بیامد بر مرد دانا به شب وزان کفشگر نیز بگشاد لب
107 برشاه شد شاد بوزرجمهر بران خواسته شاه بگشاد چهر
108 چنین گفتن زان پس که یزدان سپاس مبادم مگر پاک و یزدان شناس
109 که در پادشاهی یکی موزه دوز برین گونه شادست و گیتی فروز
110 که چندین درم ساخته باشدش مبادا که بیداد بخراشدش
111 نگر تا چه دارد کنون آرزوی بماناد بر ما همین راه و خوی
112 چو فامش بتوزی درم صدهزار بده تا بماند ز ما یادگار
113 بدان زیردستان دلاور شدند جهانجوی با تخت وافسر شدند
114 مبادا که بیدادگر شهریار بود شاد برتخت و به روزگار
115 بشاه جهان گفت بوزرجمهر که ای شاه نیک اختر خوب چهر
116 یکی آرزو کرد موزه فروش اگر شاه دارد بمن بنده گوش
117 فرستاده گوید که این مرد گفت که شاه جهان با خرد باد جفت
118 یکی پور دارم رسیده بجای بفرهنگ جوید همی رهنمای
119 اگر شاه باشد بدین دستگیر که این پاک فرزند گردد دبیر
120 ز یزدان بخواهم همی جان شاه که جاوید باد این سزاوار گاه
121 بدو گفت شاه ای خردمند مرد چرا دیو چشم تو را تیره کرد
122 برو همچنان بازگردان شتر مبادا کزو سیم خواهیم و در
123 چو بازارگان بچه گردد دبیر هنرمند و بادانش و یادگیر
124 چو فرزند ما برنشیند بتخت دبیری ببایدش پیروزبخت
125 هنر باید از مرد موزه فروش بدین کار دیگر تو با من مکوش
126 بدست خردمند و مرد نژاد نماند به جز حسرت وسرد باد
127 شود پیش او خوار مردم شناس چوپاسخ دهد زو پذیرد سپاس
128 بما بر پس از مرگ نفرین بود چوآیین این روزگار این بود
129 نخواهیم روزی جز از گنج داد درم زو مخواه و مکن هیچ یاد
130 هم اکنون شتر بازگردان به راه درم خواه وز موزه دوزان مخواه
131 فرستاده برگشت و شد با درم دل کفشگر گشت پر درد و غم
132 شب آمد غمی شد ز گفتار شاه خروش جرس خاست از بارگاه
133 طلایه پراگنده بر گرد دشت همه شب همی گرد لشکر بگشت
134 ز ماهی چو بنمود خورشید تاج برافگند خلعت زمین را ز عاج
135 طلایه چو گشت از لب کنده باز بیامد بر شاه گردن فراز
136 که پیغمبر قیصر آمد بشاه پر از درد و پوزش کنان از گناه
137 فرستاده آمد همانگه دوان نیایش کنان پیش نوشین روان
138 چو رومی سر تاج کسری بدید یکی باد سرد از جگر برکشید
139 به دل گفت کینت سزاوار گاه بشاهی ومردی وچندین سپاه
140 وزان فیلسوفان رومی چهل زبان برگشادند پر باد دل
141 ز دینار با هرکسی سی هزار نثار آوریده بر شهریار
142 چو دیدند رنگ رخ شهریار برفتند لرزان و پیچان چومار
143 شهنشاه چون دید بنواختشان به آیین یکی جایگه ساختشان
144 چنین گفت گوینده پیشرو که ای شاه قیصر جوانست و نو
145 پدر مرده و ناسپرده جهان نداند همی آشکار و نهان
146 همه سر به سر باژدار توایم پرستار و در زینهار توایم
147 تو را روم ایران و ایران چو روم جدایی چرا باید این مرز و بوم
148 خرد در زمانه شهنشاه راست وزو داشت قیصر همیپشت راست
149 چه خاقان چینی چه در هند شاه یکایک پرستند این تاج و گاه
150 اگر کودکی نارسیده بجای سخن گفت بیدانش و رهنمای
151 ندارد شهنشاه ازو کین و درد که شادست ازو گنبد لاژورد
152 همان باژ روم آنچ بود از نخست سپاریم و عهدی بتازه درست
153 بخندید نوشین روان زان سخن که مرد فرستاده افگند بن
154 بدو گفت اگر نامور کودکست خرد با سخن نزد او اندکست
155 چه قیصر چه آن بی خرد رهنمون ز دانش روان را گرفته زبون
156 همه هوشمندان اسکندری گرفتند پیروزی و برتری
157 کسی کو بگردد ز پیمان ما بپیچید دل از رای و فرمان ما
158 از آباد بومش بر آریم خاک زگنج و ز لشکر نداریم باک
159 فرستادگان خاک دادند بوس چنانچون بود مردم چابلوس
160 که ای شاه پیروز برترمنش ز کار گذشته مکن سرزنش
161 همه سر به سر خاک رنج توایم همه پاسبانان گنج توایم
162 چوخشنود گردد ز ما شهریار نباشیم ناکام و بد روزگار
163 ز رنجی که ایدر شهنشاه برد همه رومیان آن ندارند خرد
164 ز دینار پرکرده ده چرم گاو به گنج آوریم از درباژ وساو
165 بکمی وبیشیش فرمان رواست پذیرد ز ما گرچه آن ناسزاست
166 چنین داد پاسخ که ازکار گنج سزاوار دستور باشد به رنج
167 همه رومیان پیش موبد شدند خروشان و با اختر بد شدند
168 فراوان ز هر در سخن راندند همه راز قیصر برو راندند
169 ز دینار گفتند وز گاو پوست ز کاری که آرام روم اندروست
170 چنین گفت موبد اگر زر دهید ز دیبا چه مایه بران سرنهید
171 بهنگام برگشتن شهریار ز دیبای زربفت باید هزار
172 که خلعت بود شاه را هر زمان چه با کهتران و چه با مهتران
173 برین برنهادند و گشتند باز همه پاک بردند پیشش نماز
174 ببد شاه چندی بران رزمگاه چوآسوده شد شهریار و سپاه
175 ز لشکر یکی مرد بگزید گرد که داند شمار نبشت و سترد
176 سپاهی بدو داد تا باژ روم ستاند سپارد به آباد بوم
177 وز آنجا بیامد سوی طیسفون سپاهی پس پشت و پیش اندرون
178 همه یکسر آباد از سیم و زر به زرین ستام و به زرین کمر
179 ز بس پرنیانی درفش سران تو گفتی هوا شد همه پرنیان
180 در و دشت گفتی که زرین شدست کمرها ز گوهر چو پروین شدست
181 چو نزدیک شهر اندر آمد ز راه پذیره شدندش فراوان سپاه
182 همه پیش کسری پیاده شدند کمر بسته و دل گشاده شدند
183 هر آنکس که پیمود با شاه راه پیاده بشد تا در بارگاه
184 همه مهتران خواندند آفرین بران شاه بیدار باداد ودین
185 چو تنگ اندر آمد به جای نشست بهرمهتری شاه بنمود دست
186 سرآمد سخن گفتن موزه دوز ز ماه محرم گذشته سه روز
187 جهانجوی دهقان آموزگار چه گفت اندرین گردش روزگار
188 که روزی فرازست و روزی نشیب گهی با خرامیم و گه با نهیب
189 سرانجام بستر بود تیره خاک یکی را فراز و یکی را مغاک
190 نشانی نداریم ازان رفتهگان که بیدار و شادند اگر خفته گان
191 بدان گیتی ار چندشان برگ نیست همان به که آویزش مرگ نیست
192 اگر صد بود سال اگر بیست و پنج یکی شد چو یاد آید از روز رنج
193 چه آنکس که گوید خرامست وناز چه گوید که دردست و رنج و نیاز
194 کسی را ندیدم بمرگ آرزوی نه بی راه و از مردم نیکخوی
195 چه دینی چه اهریمن بت پرست ز مرگند بر سر نهاده دو دست
196 چوسالت شد ای پیر برشست و یک میو جام وآرام شد بینمک
197 نبندد دل اندر سپنجی سرای خرد یافته مردم پاکرای
198 بگاه بسیجیدن مرگ می چو پیراهن شعر باشد بدی
199 فسرده تن اندر میان گناه روان سوی فردوس گم کرده راه
200 ز یاران بسی ماند و چندی گذشت تو با جام همراه مانده به دشت
201 زمان خواهم ازکرد گار زمان که چندی بماند دلم شادمان
202 که این داستانها و چندین سخن گذشته برو سال و گشته کهن
203 ز هنگام کی شاه تا یزدگرد ز لفظ من آمد پراگنده گرد
204 بپیوندم و باغ بیخو کنم سخنهای شاهنشهان نو کنم
205 هماناکه دل را ندارم به رنج اگر بگذرم زین سرای سپنج
206 چه گوید کنون مرد روشن روان ز رای جهاندار نوشین روان
207 چوسال اندر آمد بهفتاد و چار پراندیشهٔ مرگ شد شهریار
208 جهان راهمی کدخدایی بجست که پیراهن داد پوشد نخست
209 دگر کو بدرویش بر مهربان بود راد و بیرنج روشنروان
210 پسر بد مر او را گرانمایه شش همه راد وبینادل وشاه فش
211 بمردی و فرهنگ و پرهیز و رای جوانان با دانش و دلگشای
212 از ایشان خردمند و مهتر بسال گرانمایه هرمزد بد بیهمال
213 سر افراز و بادانش و خوب چهر بر آزادگان بر بگسترده مهر
214 بفرمود کسری به کارآگهان که جویند راز وی اندر نهان
215 نگه داشتندی به روز و به شب اگر داستان را گشادی دو لب
216 ز کاری که کردی بدی با بهی رسیدی بشاه جهان آگهی
217 به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت که رازی همیداشتم در نهفت
218 ز هفتاد چون سالیان درگذشت سر و موی مشکین چو کافور گشت
219 چومن بگذرم زین سپنجی سرای جهان رابباید یکی کدخدای
220 که بخشایش آرد به درویش بر به بیگانه و مردم خویش بر
221 ببخشد بپرهیزد از مهر گنج نبندد دل اندر سرای سپنج
222 سپاسم ز یزدان که فرزند هست خردمند و دانا و ایزد پرست
223 وز ایشان بهرمزد یازان ترم برای و بهوشش فرازان ترم
224 ز بخشایش و بخشش و راستی نبینم همی در دلش کاستی
225 کنون موبدان و ردان را بخواه کسی کو کند سوی دانش نگاه
226 بخوانیدش و آزمایش کنید هنر بر هنر بر فزایش کنید
227 شدند اندران موبدان انجمن زهر در پژوهنده و رای زن
228 جهانجوی هرمزد را خواندند بر نامدارنش بنشاندند
229 نخستین سخن گفت بوزرجمهر که ای شاه نیک اختر خوب چهر
230 چه دانی کزو جان پاک و خرد شود روشن وکالبد برخورد
231 چنین داد پاسخ که دانش به است که داننده برمهتران بر مه است
232 بدانش بود مرد را ایمنی ببندد ز بد دست اهریمنی
233 دگر بردباری و بخشایشست که تن را بدو نام و آرایشست
234 بپرسید کز نیکوی سودمند بگو ازچه گردد چو گردد بلند
235 چنین داد پاسخ که آنک از نخست بنیک و بد آزرم هرکس بجست
236 بکوشید تا بردل هرکسی ازو رنج بردن نباشد بسی
237 چنین داد پاسخ که هرکس که داد بداد از تن خود همو بود شاد
238 نگه کرد پرسنده بوزرجمهر بدان پاکدل مهتر خوب چهر
239 بدو گفت کز گفتنی هرچ هست بگویم تو بشمر یکایک بدست
240 سراسر همه پرسشم یادگیر به پاسخ همه داد بنیاد گیر
241 سخن را مگردان پس و پیش هیچ جوانمردی وداد دادن بسیچ
242 اگر یادگیری چنین بیگمان گشادست برتو در آسمان
243 که چندین به گفتار بشتافتم ز پرسنده پاسخ فزون یافتم
244 جهاندار آموزگار تو باد خرد جوشن و بخت یار تو باد
245 کنون هرچ دانم بپرسم ز داد توپاسخ گزار آنچ آیدت یاد
246 ز فرزند کو بر پدر ارجمند کدامست شایسته و بیگزند
247 ببخشایش دل سزاوار کیست که بر درد او بر بباید گریست
248 ز کردار نیکی پشیمان کراست که دل بر پشیمانی او گواست
249 سزاکیست کو را نکوهش کنیم ز کردار او چون پژوهش کنیم
250 ز گیتی کجا بهتر آید گریز که خیزد از آرام او رستخیز
251 بدین روزگار از چه باشیم شاد گذشته چه بهتر که گیریم یاد
252 زمانه که او را بباید ستود کدامست وما از چه داریم سود
253 گرانمایهتر کیست از دوستان کز آواز او دل شود بوستان
254 کرا بیشتر دوست اندر جهان که یابد بدو آشکار ونهان
255 همان نیز دشمن کرا بیشتر که باشد برو بر بداندیشتر
256 سزاوار آرام بودن کجاست که دارد جهاندار ازو پشت راست
257 ز گیتی زیانکارتر کارچیست که بر کرده خود بباید گریست
258 ز چیزی که مردم همیپرورد چه چیزیست کان زودتر بگذرد
259 ستمکاره کش نزد اوشرم نیست کدامست کش مهر وآزرم نیست
260 تباهی بگیتی ز گفتار کیست دل دوستانرا پر آزار کیست
261 چه چیزیست کان ننگ پیش آورد همان بد ز گفتار خویش آورد
262 بیک روز تا شب برآمد ز کوه ز گفتار دانا نیامد ستوه
263 چو هنگام شمع آمد از تیرگی سرمهتران تیره از خیرگی
264 ز گفتار ایشان غمی گشت شاه همیکرد خامش بپاسخ نگاه
265 گرانمایه هرمزد برپای خاست یکی آفرین کرد بر شاه راست
266 که از شاه گیتی مبادا تهی همیباد بر تخت شاهنشهی
267 مبادا که بیتو ببینیم تاج گر آیین شاهی وگر تخت عاج
268 به پوزش جهان پیش تو خاک باد گزند تو را چرخ تریاک باد
269 سخن هرچ او گفت پاسخ دهم بدین آرزو رای فرخ نهم
270 ز فرزند پرسید دانا سخن وزو بایدم پاسخ افگند بن
271 به فرزند باشد پدر شاددل ز غمها بدو دارد آزاد دل
272 اگر مهربان باشد او بر پدر به نیکی گراینده و دادگر
273 دگر آنک بر جای بخشایست برو چشم را جای پالایشست
274 بزرگی که بختش پراگنده گشت به پیش یکی ناسزا بنده گشت
275 ز کار وی ار خون خروشی رواست که ناپارسایی برو پادشاست
276 دگر هر که با مردم ناسپاس کند نیکویی ماند اندر هراس
277 هران کس که نیکی فرامش کند خرد رابکوشد که بیهش کند
278 دگر گفت ازآرام راه گریز گرفتن کجا خوبتر از ستیز
279 به شهری که بیداد شد پادشا ندارد خردمند بودن روا
280 ز بیدادگر شاه باید گریز کزن خیزد اندر جهان رستخیز
281 چه گوید که دانی که شادی بدوست برادر بود با دلارام دوست
282 دگر آنک پرسد ز کار زمان زمانی کزو گم شود بدگمان
283 روا باشد ار چند بستایدش هم اندر ستایش بیفزایدش
284 دگر آنک پرسید ازمرد دوست ز هر دوستی یارمندی نکوست
285 توانگر بود چادر او بپوش چو درویش باشد تو با او بکوش
286 کسی کو فروتنتر و رادتر دل دوستانش بدو شادتر
287 دگر آنک پرسد که دشمن کراست کزو دل همیشه بدرد و بلاست
288 چوگستاخ باشد زبانش ببد ز گفتار او دشمن آید سزد
289 دگر آنک پرسید دشوار چیست بیآزار را دل پر آواز کیست
290 چو بد بود وبد ساز با وی نشست یکی زندگانی بود چون کبست
291 دگر آنک گوید گوا کیست راست که جان وخرد برگوا برگواست
292 به از آزمایش ندیدم گوا گوای سخنگوی و فرمانروا
293 زیانکارتر کار گفتی که چیست که فرجام ازان بد بباید گریست
294 چوچیره شود بر دلت بر هوا هوا بگذرد همچو باد هوا
295 پشیمانی آرد بفرجام سود گل آرزو را نشاید بسود
296 دگر آنک گوید که گردان ترست که چون پای جویی بدستت سرست
297 چنین دوستی مرد نادان بود سرشتش بدو رای گردان بود
298 دگر آنک گوید ستمکاره کیست بریده دل ازشرم و بیچاره کیست
299 چوکژی کند مرد بیچاره خوان چوبی شرمی آرد ستمکاره خوان
300 هرآنکس که او پیشه گیرد دروغ ستمکارهای خوانمش بیفروغ
301 تباهی که گفتی ز گفتار کیست پرآزارتر درد آزار کیست
302 سخن چین و دو رومی و بیکار مرد دل هوشیاران کند پر ز درد
303 بپرسید دانا که عیب از چه بیش که باشد پشیمان ز گفتار خویش
304 هرآنکس که راند سخن بر گزاف بود بر سر انجمن مرد لاف
305 بگاهی که تنها بود در نهفت پشیمان شود زان سخنها که گفت
306 هم اندر زمان چون گشاید سخن به پیش آرد آن لافهای کهن
307 خردمند و گر مردم بیهنر کس از آفرنیش نیابد گذر
308 چنین بود تا بود دوران دهر یکی زهر یابد یکی پای زهر
309 همه پرسش این بود و پاسخ همین که برشاه باد از جهان آفرین
310 زبانها بفرمانش گوینده باد دل راد او شاد و جوینده باد
311 شهنشاه کسری ازو خیره ماند بسی آفرین کیانی بخواند
312 ز گفتار او انجمن شاد شد دل شهریار از غم آزاد شد
313 نبشتند عهدی بفرمان شاه که هرمزد را داد تخت و کلاه
314 چوقرطاس رومی شد از باد خشک نهادند مهری بروبر ز مشک
315 به موبد سپردند پیش ردان بزرگان و بیدار دل بخردان
316 جهان را نمایش چو کردار نیست نهانش جز از رنج وتیمار نیست
317 اگر تاج داری اگر گرم و رنج همان بگذری زین سرای سپنج
318 بپیوستم این عهد نوشین روان به پیروزی شهریار جوان
319 یکی نامهٔ شهریاران بخوان نگر تاکه باشد چو نوشین روان
320 برای و بداد و ببزم و به جنگ چو روزش سرآمد نبودش درنگ
321 توای پیر فرتوت بیتوبه مرد خرد گیر وز بزم و شادی بگرد
322 جهان تازه شد چون قدح یافتی روانرا ز توبه تو برتافتی
323 چه گفت آن سراینده سالخورد چو اندرز نوشین روان یاد کرد
324 سخنهای هرمزد چون شد ببن یکی نو پی افگند موبد سخن
325 هم آواز شد رایزن با دبیر نبشتند پس نامهای بر حریر
326 دلارای عهدی ز نوشین روان به هرمزد ناسالخورده جوان
327 سرنامه از دادگر کرد یاد دگر گفت کین پند پور قباد
328 بدان ای پسر کین جهان بیوفاست پر از رنج و تیمار و درد و بلاست
329 هرآنگه که باشی بدو شادتر ز رنج زمانه دل آزادتر
330 همه شادمانی بمانی به جای بباید شدن زین سپنجی سرای
331 چو اندیشه رفتن آمد فراز برخشنده روز و شب دیریاز
332 بجستیم تاج کیی را سری که بر هر سری باشد او افسری
333 خردمند شش بود ما را پسر دل فروز و بخشنده و دادگر
334 تو را برگزیدم که مهتر بدی خردمند و زیبای افسر بدی
335 بهشتاد بر بود پای قباد که در پادشاهی مرا کرد یاد
336 کنون من رسیدم به هفتاد و چار تو راکردم اندر جهان شهریار
337 جز آرام وخوبی نجستم برین که باشد روان مرا آفرین
338 امیدم چنانست کز کردگار نباشی جز از شاد و به روزگار
339 گر ایمن کنی مردمان را بداد خود ایمن بخسبی و از داد شاد
340 به پاداش نیکی بیابی بهشت بزرگ آنک او تخم نیکی بکشت
341 نگر تا نباشی به جز بردبار که تندی نه خوب آید از شهریار
342 جهاندار وبیدار و فرهنگجوی بماند همه ساله با آبروی
343 بگرد دروغ ایچ گونه مگرد چوگردی شود بخت را روی زرد
344 دل ومغز را دور دار از شتاب خرد را شتاب اندرآرد به خواب
345 به نیکی گرای و به نیکی بکوش بهرنیک و بد پند دانا نیوش
346 نباید که گردد بگرد تو بد کزان بد تو را بی گمان بد رسد
347 همه پاک پوش و همه پاک خور همه پندها یادگیر از پدر
348 ز یزدان گشای و به یزدان گرای چو خواهی که باشد تو را رهنمای
349 جهان را چو آباد داری بداد بود تخت آباد و دهر از تو شاد
350 چو نیکی نمایند پاداش کن ممان تا شود رنج نیکی کهن
351 خردمند را شاد و نزدیک دار جهان بر بداندیش تاریک دار
352 بهرکار با مرد دانا سگال به رنج تن از پادشاهی منال
353 چویابد خردمند نزد تو راه بماند بتو تاج و تخت و کلاه
354 هرآنکس که باشد تو را زیردست مفرمای در بینوایی نشست
355 بزرگان وآزادگان را بشهر ز داد تو باید که یابند بهر
356 ز نیکی فرومایه را دور دار به بیدادگر مرد مگذار کار
357 همه گوش ودل سوی درویش دار همه کار او چون غم خویش دار
358 ور ای دونک دشمن شود دوستدار تو در بوستان تخم نیکی بکار
359 چو از خویشتن نامور داد داد جهان گشت ازو شاد و او از تو شاد
360 بر ارزانیان گنج بسته مدار ببخشای بر مرد پرهیزکار
361 که گر پند ما را شوی کاربند همیشه بماند کلاهت بلند
362 که نیکی دهش نیک خواه تو باد همه نیکی اندر پناه تو باد
363 مبادت فراموش گفتار من اگر دور مانی ز دیدار من
364 سرت سبز باد و دلت شادمان تنت پاک و دور از بد بدگمان
365 همیشه خرد پاسبان تو باد همه نیکی اندر گمان تو باد
366 چو من بگذرم زین جهان فراخ برآورد باید یکی خوب کاخ
367 بجای کزو دور باشد گذر نپرد بدو کرکس تیزپر
368 دری دور برچرخ ایوان بلند ببالا برآورده چون ده کمند
369 نبشته برو بارگاه مرا بزرگی و گنج و سپاه مرا
370 فراوان ز هر گونه افگندنی هم از رنگ و بوی و پراگندنی
371 بکافور تن را توانگر کنید زمشک از بر ترگم افسر کنید
372 ز دیبای زربفت پرمایه پنج بیارید ناکار دیده ز گنج
373 بپوشید برما به رسم کیان بر آیین نیکان ما در میان
374 بسازید هم زین نشان تخت عاج بر آویخته ازبر عاج تاج
375 همان هرچه زرین به پیش اندرست اگر طاس و جامست اگر گوهرست
376 گلاب و می و زعفران جام بیست ز مشک و ز کافور و عنبر دویست
377 نهاده ز دست چپ و دست راست ز فرمان فزونی نباید نه کاست
378 ز خون کرد باید تهیگاه خشک بدو اندر افگنده کافور و مشک
379 ازان پس برآرید درگاه را نباید که بیند کسی شاه را
380 چو زین گونه بد کار آن بارگاه نیابد بر ما کسی نیز راه
381 ز فرزند وز دودهٔ ارجمند کسی کش ز مرگ من آید گزند
382 بیاساید از بزم و شادی دو ماه که این باشد آیین پس از مرگ شاه
383 سزد گر هرآنکو بود پارسا بگرید برین نامور پادشا
384 ز فرمان هرمزد برمگذرید دم خویش بی رای او مشمرید
385 فراوان بران نامه هرکس گریست پس از عهد یک سال دیگر بزیست
386 برفت و بماند این سخن یادگار تو این یادگارش بزنهار دار
387 کنون زین سپس تاج هرمزد شاه بیارایم و برنشانم بگاه