چنین میدان اگر از عطار نیشابوری هیلاج نامه 20

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

چنین میدان اگر صاحب یقینی

1 چنین میدان اگر صاحب یقینی که خود اینجای روی خویش بینی

2 اگر داری سر آن کاندر اینجا که بازی هم تن و هم جان در اینجا

3 قدم در نه اگر جان تو شادست که بی ساقی در اینجا در گشاد است

4 چو رفتی خرقهٔ صورت گرو کن یقین جان کهن اینجا گرو کن

5 گرو کن خرقه تا ساقی حقیقت بگرداند ترا باقی حقیقت

6 گرو کن خرقه و تسبیح اینجا که پیش آرد ترا جان مصفا

7 بیک جامت کند اینجایگه مست مده زنهار اینجا گاه ازدست

8 بیک جامت کند از خویشتن دور شود سر تا قدم نور علی نور

9 بیک جامت کند سرمست اسرار برو آنگاه بیخود بر سر دار

10 بیک جامت کند از خویشتن گم تو باشی جوهری در عین قلزم

11 بیک جامت کند اینجا یقین ذات صفات خویش بینی عین ذرات

12 بیک جامت کند عین خرابی تو جانان بینی و خود را نیابی

13 بیک جامت کند رسوا حقیقت شوی از جان جان شیدا حقیقت

14 بیک جام دگر خود را گرو کن نگه کن جام آن سر بیسر و بن

15 رخ معشوق در جانت عیان بین نشان درجام و او را بی نشان بین

16 رخ معشوقه اندر جام بنگر از او آغاز تا انجام بنگر

17 زمانی صبر کن در عین مستی مکن زنهار یکدم خودپرستی

18 زمانی صبر کن تا صاف گردی نمود عین و نون و کاف گردی

19 زمانی صبر کن تو پای میدار که آن حضرت نماید عین دیدار

20 زمانی صبر کن میگویمت من که مر جام مئی بینی تو روشن

21 چو روشن بینی آنجا گاه یک جام ز شوق دوست آن را ریز در کام

22 بناکامی بنوش و کام برگیر بقدر ار میتوانی جام برگیر

23 حقیقت هر کسی بر قدر خود باز تواند دید اینجا گاه این راز

24 چو خوردی از می آخر در آخر جمال یار خود بینی بظاهر

25 چو خوردی یار بینی در درونت در آن مستی بود او رهنمونت

26 چو خوردی یار بینی در تن و دل از آنت او کند در جانت واصل

27 چو خوردی از عیانش وصل بینی تو خود را در تمامت وصل بینی

28 چوخوردی یار گردی در همه ذات یکی بینی عیانی جمله ذرات

29 چو خوردی بازبینی خویشتن تو ولیکن مینبینی جان و تن تو

30 چو خوردی صبر کن اندر بریار که تا یابی تو خود را در بر یار

31 حقیقت بیخودی این سر نماید ترا این سر کل ظاهر نماید

32 حقیقت بیخودی تو حضور است وگرنه درخودی عین نفور است

33 حقیقت بیخودی دان سرّ اسرار ورگرنه در خودی مانی گرفتار

34 کمال بیخودی وصل است بنگر مر این معنی ما اصل است بنگر

35 کمال بیخودی اکسیر ذاتست در این معنی چو سالک رانجاتست

36 اگر بیخود شوی این سر بدانی ز پنهانی خود ظاهر بمانی

37 اگر بیخود شوی زینمی که گفتم نمایم بیشکی راز نهفتم

38 اگربیخود شوی با او بمانی بجز او در همه عالم ندانی

39 اگر بیخود شوی او خود بماند بجز واصل در این معنی نداند

40 که اندر بیخودی درمان عشق است کسی داند که در فرمان عشق است

41 چو در فرمان عشق آئی فنا گرد ولی باید که باشی صاحب درد

42 چو در فرمان عشق آیی بمعنی تو باشی آنگهش دیدار مولی

43 چو در فرمان عشق آئی به بین خود بجز عین الیقین اندر یقین خود

44 چو در فرمان عشق آئی برستی همه معشوق خود بینی و رستی

45 چو در فرمان عشق آیی حقیقت شود باقی ترا عین طبیعت

46 توی معشوق و عاشق در میانه یکی باشند صورت در میانه

47 یکی باشند هر سه اندر این راه نباشد هیچ چیزی جز رخ شاه

48 یکی باشید سه دیدار کرده به بینی خویشتن بردار کرده

49 چه دانی شیخ کاین معنی چگونه است که ازعقل این معانی کل برونست

50 نیارد عقل بردن ره در این سر کجا این سرو را گردد بظاهر

51 نیارد عقل پی بردن درین راز وگرنه پرده کی آید دگر باز

52 چو گردد محو عشق آید پدیدار حقیقت عشق را گردد خریدار

53 فنا باقیست گر تو راه بینی فنا بنگر که بیشک راه بینی

54 فنا باقیست مردان جمله دانند که جز عین بقا آن را ندانند

55 فنا باقیست گر گردی فنا تو خدا گردی و گردی در بقا تو

56 فنا باقیست کلی در بقایش بقا بینند آنگه در بقایش

57 در اینجا باش در عین فنایت خدا را مینگر عین بقایت

58 ز ناگه عین مستی شور آرد ترا در عین مستی زور آرد

59 در آن شور ار شوی بیدار باری چنین بنگر حقیقت مردکاری

60 در آن شور ار شوی آگاه معنی تو باشی در حقیقت شاه معنی

61 در آن شور ارشوی از خود برون تو یکی بینی حقیقت کاف و نون تو

62 در آن شور ار شوی آگاه در دین یقین گردی تو اندر عین تحسین

63 در آن شورت یکی آید پدیدار خدایت بیشکی آید پدیدار

64 در آن شورت در آن یکی نماید ترا از بود خود اندر رباید

65 همه مردان چو در اینجا رسیدند بجز حق هیچ اندر خود ندیدند

66 همه مردان در اینجا گه شده کل فغان کردند از کل همچو بلبل

67 همه مردان در اینجا دردم لا حقیقت محو گشته بر دم لا

68 حقیقت شیخ در این معنی عشق یکی بوده است او را هستی عشق

69 یقین خوانند آنرا سالکان ذات که اعیانست اندر نور ذرات

70 که بیند آنکه او باشد حقیقت عیان هم ذات بشنو از شریعت

71 اگر تو دم زنی اینجایگه تو بریزد خون شهت اینجا گه تو

72 در آن مستی حقیقت در نظر هست کسی کو را ردر این معنی خبر هست

73 از آن اولش لطفست آخر دگر قهر است اگر بینی تو ظاهر

74 ولیکن در شریعت این دو خوانند ولیکن سالکان جز یک ندانند

75 حقیقت لطف و قهرش در یکی دان تو لطف و قهر ذاتش بیشکی دان

76 چو لطف و قهر او یکسانست با هم چرا باید ترا خوردن درین غم

77 ز لطف و قهر جانان شاد میباش چو منصور از جهان آزاد میباش

78 ز لطف و قهر جانان در یکی شو مکن سستی و آخر پیش بین شو

79 شراب قهر خواهی خورد ناچار چنین خواهد بدن در آخر کار

80 سرانجام همه عالم چنین است کسی داند که در عین الیقین است

81 سرانجامت چنین خواهد بدن شیخ در آخر کل یقین خواهد بدن شیخ

82 چنین خواهد بدن در آخر کار ولی در مرگ باشد عین دیدار

83 کسانی کاندرین دار فنایند بصورت نقش زهدی مینمایند

84 از این معنی کجا آگاه گردند ولیکن گرد دید شاه گردند

85 بمیر از خویش تا باقی بمانی نظر در منظر ساقی بمانی

86 بمیر از خویش اگر تو مرد راهی که اندر مرگ یابی هرچه خواهی

87 بمیر از خویش تا یابی بقایت که در مردن بیابی کل لقایت

88 بمیر از خویش و نقش از عشق بردار طمع ازدید نقش خویش بردار

89 بمیر از خویش تا زنده بمانی یقین یابی لقای جاودانی

90 بمیر ای شیخ پیش از مردان خویش حجاب صورتت بردار از پیش

91 بمیر از خویش و بنگر جان جانت که جان جان کند کلی عیانت

92 بمیر از خویش شیخ وذات شو تو عیان جمله ذرات شو تو

93 بمیر از خویش شیخا حق ببین هان حیات اینجاست در عین الیقین هان

94 چو میخوردی بمیر از خویش اینجا که بینی جملگی در خویش اینجا

95 کسانی کین می دلدار خوردند در آن مستی بر دلدار مردند

96 کسی کین می خورد از خود بمیرد حقیقت دان که هرگز مینمیرد

97 بسی خوردند نیمی از کف دوست برون رفتند کل از کسووت دوست

98 بسی خوردند و حیرانند اینجا بجز جانان نمیدانند اینجا

99 بسی خوردند و در عین حیاتند نیارم گفت اگر وی در مماتند

100 بسی خوردند و رفتند از میانه رسیده درحیات جاودانه

101 بسی خوردند و آگاهند از شاه حقیقت شاه میخواهند از شاه

102 بسی خوردند و در عین وصالاند ز زخم تیغ تیز اینجا ننالند

103 بسی خوردند ازین می شیخ عالم ولی چون من که زد اینجایگه دم

104 بسی خوردند تا دیدند رویم یقین امروز اندر گفت و گویم

105 همه زین جام می با بهره هستند کسانی مست و دیگر نیم مستند

106 کسی باید که این می را بنوشد که همچون من بجان و دل بکوشد

107 یکی گردد در این بازار معنی اناالحق گوید او بردار معنی

108 یکی باید که چون من در میان او دمد در عین مستی جان عیان او

109 بصد جان من خریدم جان جانان از آن دیدم حقیقت جام جانان

110 بصد جان من خریدستم یکی جام که تا جامم شکست اندر سرانجام

111 ز جام آخرم کن مست ساقی مرا داد و در آنم کرد باقی

112 مرا جامی از آن خمخانه آورد حقیقت نوش کردم از سر درد

113 چو کردم نوش بیرون یافتم خود شدم فارغ یقین از نیک و از بد

114 چو کردم نوش جامی بود پرنوش بجز ساقی جهان کردم فراموش

115 چو کردم نوش آن جام همایون حقیقت یافتم عالم دگرگون

116 به آخر چون مکان کون گشتم حقیقت صد هزاران لون گشتم

117 نمود خویش دیدم جمله اشیا حقیقت آمدم در جمله پیدا

118 همه خود دیدم و ذات خداوند مرا با ذات بود اینجای پیوند

119 ابا دلدار آنجا راز گفتم ز هر شرحی ابا او بازگفتم

120 نیارم وصف کردن کین دراز است که این معنی نه از عین مجاز است

121 نیارم وصف کردن این بیکبار ولیکن تو ز هر معنی خبردار

122 دمادم سرّ معنی آشکار است ز معنی راز پنهان آشکار است

123 چو شیخ این جام عین وصل آمد نمودم در یکی در اصل آمد

124 نظر کردم بجانان بود جانم تنم بد آشکارا و نهانم

125 نظر کردیم جانان بود منصور ولی پیدا و پنهان بود منصور

126 ز پیدائی چنان یکتا نمودم که چشم عقل و دل شیدا نمودم

127 نبود و بود گشتم درمیان من نظر کردم همه کون و مکان من

128 یکی دیدم وجود خویشتن من از آن کردم سجود خویشتن من

129 از اوّل بود هستی آخر کار اناالحق گفت جانانم بیکبار

130 رخم بنمود تا شیدا بماندم من اندر عقل ناپیدا بماندم

131 نه عقلم بود اندر سرّ جانان اناالحق گفت و بنمودم بدینسان

132 بعقل این راز شیخا کس نیابد مگر آنکو خود آید عشق یابد

133 اگر نه از عشق بودی رهبر اینجا کجا بگشود می من بی در اینجا

عکس نوشته
کامنت
comment